بایگانی برچسب: s

هفت، به پیش

حدود ۴ ماهه که فرصت نوشتن پیدا نکرده‌ام. در طول روز که کار بی‌برنامه‌ی شرکت که بدجوری هم خسته‌م کرده؛ شب هم که خونه و لذت کنار خونواده بودن و سروکله زدن با یاسمین معمولاً بدون وقفه؛ آخر شب‌ها قبل خواب هم که به زحمت کتابی و بعد هم خواب و فردا و دوباره روز از نو؛ یه مدت هم که درگیری مقاله و سر پیری معرکه‌گیری؛ از اون طرف دغدغه‌ی آلودگی هوا و دغدغه‌ی همیشگی و بی‌انتهای آینده‌ی خودمون و یاسمین توی این کشور نفرین‌شده‌ی لعنتی؛

با همه‌ی این سختی‌ها و خوشی‌ها و دغدغه‌ها، وقتی فکر می‌کنم که هفتمین سال زندگی مشترکمون رو پریروز شروع کردیم، کلاً حس خوب بهم میده و سختی‌ها آسون میشه و خوشی‌ها و شادی‌هام چند برابر میشه و انرژیم رو برای رو به جلو حرکت کردن و تلاش کردن بیشتر می‌کنه. امیدوارم توی این هفتمین سال زندگیمون، برنامه‌هایی که مدت‌هاست توی ذهنمون داریم و فرصت نمی‌کنیم بهشون برسیم رو بتونیم به خوبی پیاده کنیم.

خوشحالم

با ۱۲ روز تاخیر، ۱

۱۶ مرداد ۱۳۸۸، خاطره انگیز ترین روز زندگی من بود و هست. روز شروع زندگی مستقل، کنار کسی که هر روزی که میگذره، عشق و علاقه ام بهش بیشتر میشه و از انتخابی که کرده ام،  مطمئن تر و خوشحال تر میشم.

خستگی چیدن لوازم خونه در روزهای قبل از مراسم

پارسال برعکس همه ی دامادهایی بودم که در روزهای منتهی به  ازدواجشون و خصوصا روز اصلی مراسم، استرس دارند و خسته هستند. خوشحال و سرحال بودم و بی استرس. خوشحال تر هم شدم وقتی همه ی برنامه ریزی هامون خوب نتیجه داد و همه چیز به موقع انجام شد.

به همه گفته بودیم برای مراسم صوری که توی اتاق عقد قراره برگزار بشه، ساعت ۵ بیان تالار. خودمون ساعت ۴ رسیدیم اونجا. اتاق عقد هنوز کاملا آماده نشده بود. رفتم پیش مسئول تالار و اعتراض کردم. گفت بابا شما خیلی عجیبین! عروس و دامادهایی که قراره ساعت ۵ بیان، ساعت ۷ میرسن، شما یه ساعت هم زودتر اومدین؟

«دو» شد

قرار بود کنکور، جمعه ۱۲ و شنبه ۱۳ بهمن برگزار بشه. ما هم واسه ی یکشنبه، ۱۴ بهمن، بلیط گرفته بودیم. سرما و یخ بندون شدیدی همه جا رو گرفت. امتحانات دانشگاه ها به هم خورد و کنکور هم عقب افتاد، فکر کنم تا هفته ی اول اسفند! اما بی قرار بودیم. کنکور چیه؟ درس چیه؟ گور بابای درس و کنکور! این همه برنامه ریزی کردیم از قبل. حالا اگه کنکور عقب افتاد، که نباید زندگی رو، به هم رسیدن رو، عقب انداخت. دل رو زدیم به دریا و همون ۱۴ بهمن حرکت کردیم. صبح ۱۵ بهمن رسیدیم مشهد. همون شب رفتیم خونه ی آزاده اینا. صحبت ها رو نهایی کردیم. سه شنبه ۱۶ بهمن رفتیم آزمایشگاه و کلاس مشاوره. صبح چهارشنبه ۱۷ بهمن، سرحال تر وقبراق تر از هر صبح دیگه ای از خواب پا شدم. بالاخره اون همه انتظار داشت تموم میشد. رسما «یک» شدیم. شاد شاد بودیم (و هستیم البته). دیگه بعدش (کنکور و درس و …) چندان مهم نبود. گرچه نتایج همه ی اون ها هم، از دید ما، خوشبختانه خوب شد.

دو روز پیش، دومین سالگرد رسمی شدن «ما» رو جشن گرفتیم. پر از انرژی بودم. شادِ شاد از دو سال همراهی لحظه به لحظه …

هنوز هم شادِ شادم …

۴

در سال، ۵ تا عدد برای ما پیش میاد که مهمه و هر سال هم یکی بهشون اضافه میشه!

از اول سال، این چهارمین عدده و امسال هم شده ۴!

۴ سال از حرفهایی که با هم زدیم میگذره، از شروع «ما». چهار سالی که برای من پر بوده از انرژی و روحیه و انگیزه و شادی و کلی چیزای خوب دیگه. ۴ سالی که اگر شروع نمیشد، خیلی از چیزهایی که امروز دارم و بهشون رسیده ام رو نداشتم و بهشون نرسیده بودم و فشار زیاد این روزهای زندگی رو نمیتونستم تحمل کنم.

همراه عزیز زندگیم، بخاطر همه ی چیزهای خوبی که توی این ۴ سال بهم دادی ازت ممنونم.

پانوشت:

کلا بلد نیستم مثل دیگران خوب بنویسم و کلمات عشقولانه از خودم دَر کنم. تلاشم رو کردم که یادی از این ۴ سال کرده باشم