بایگانی برچسب: s

نَکِش!

یه سری اصطلاحات هست که کلاً توی سربازی یاد می‌گیرید و کاربردش هم کلاً توی همونجاست. بعضی از این اصطلاحات به شدت بی‌ادبانه‌ان که وجه تسمیه‌شون و علت کاربردشون رو من هیچ‌وقت نفهمیدم. بعضی هم هستن که عجیب‌ان، ولی کاربردشون اونقدر رایجه و گاهی مواقع اونقدر باعث تفریح و مسخره‌بازی و خنده توی دوران سربازی میشن که هیچ‎وقت از یاد آدم نمیرن.

یکی از این اصطلاحات، «نَکِش» هست که در اثر مرور زمان، از فعل و مصدر و یه اصطلاح طولانی، به اصطلاحی یه کلمه‌ای تبدیل شده: وقتی یه نفر حال کاری رو نداره یا اونقدر یه کاری رو انجام داده که ازش خسته شده، میگه که دیگه مخم یا «یه جای دیگه‌م» نمی‌کِشه این کارو انجام بدم یا به‌طور خلاصه میگه که دیگه نمی‌کِشم.

حالا این نمی‌کِشم و نمی‌کِشه، توی سربازی تبدیل شده به اینکه طرف «نَکِشه» یا «به نَکِشی افتاده»! کاربردش هم در مورد سربازهاییه که مثلاً یه ماه مونده به آخر خدمتشون و دیگه کلاً همه‌چی رو رها کرده‌ان به حال خودش که روزها بگذره و خلاص بشن و برن دنبال زندگی‌شون. البته من به چشم خودم موردی دیدم که طرف سه ماه مونده بود به پایان خدمت ۱۸ ماهه‌اش، یعنی حدود ۲۰ درصد سربازیش مونده بود، میگفت دیگه نمی‌کِشه!!! اون دیگه آخر «نَکِش» بود.

«نَکِش»های پادگان هم معمولاً ویژگی‌های ظاهری و رفتاری خاصی دارن: لباسشون نامرتبه؛ نقاب کلاهشون رو از وسط می‌شکنن؛ حال بستن درست و حسابی بند پوتین‌هاشون رو ندارن؛ آخر آخر صف سربازا وایمیستن. کلاً در یک کلام: خسته‌ان!

هر کدوم سربازها هم توی یه بخشی از پادگان مشغول خدمت! هستن. اما محلی به نام «قرارگاه» هم معمولاً توی پادگان‌ها وجود داره که محل استقرار و کنترل و رتق و فتق کلی امور سربازهاس. مثلاً حضور و غیاب، حساب و کتاب مرخصی‌ها و اضافه‌خدمت‌ها و چک کردن موی سر و ریخت و لباس سربازها و موارد اینجوری هم اونجا انجام میشه. معمولاً هم فرمانده‌ای داره که چون هیچ هنری نداشته، از پایین‌ترین رده‌ی درجه‌‌داری برای یه کارمند نظامی (گروهبان) شروع کرده‌ و بعد از ۲۰ تا ۲۵ سال خدمت، تازه شده ستوان دو یا حداکثر ستوان یک. از طرفی اونقدر این فرمانده با سربازهای هفت‌خط و درب و داغون سر و کله زده که دیگه اعصابی براش نمونده و اونقدر بداخلاق و سخت‌گیره که واقعاً ارتباط باهاش مشکله. از اونور هم چون مرخصی و خروج از پادگان و کلاً هر اتفاقی که میتونه به نفع یا ضرر سربازها باشه، در ید قدرتشه، سربازها مثل سگ ازش میترسن و حساب میبرن.

ما یه فرمانده قرارگاه داشتیم که طبق معمول بقیه، خیلی خشک و عبوس و سخت‌گیر بود. بعد از ۲۵ سال خدمت، ستوان دو بود و هم‌درجه‌ی ما فوق لیسانس‌های وظیفه. به نظرم عقده‌ای نبود، ولی بیش از حد به یه سری موارد گیر میداد و قوانین رو به سخت‌ترین و خشک‌ترین و بدترین شکل ممکن تفسیر می‌کرد. البته از حق نگذریم که با افسرهای وظیفه، خصوصاً من و یکی دو تا دیگه از بچه‌ها که ستوان دو بودیم، برخورد بهتر و مودبانه‌تری داشت. ضمن اینکه به‌خاطر قضیه‌ی تاهل و بچه داشتن من، واقعاً یه جاهایی هم همکاری میکرد. ما هم به‌خاطر سلسله‌مراتب نظامی، باید به طرف احترام میذاشتیم، ولی دیگه ترس و لرز و سفت و سخت و خبردار وایسادن فجیع جلوش رو خیلی جدی نمیگرفتیم.

این قضیه‌ی قرارگاه و فرمانده‌ش رو گفتم که مثال عینی «نَکِشی» رو در مورد خودم بگم.

من از ۳۴ روز آخر خدمت، ۲۹ روزش رو مرخصی تشویقی رفته بودم. فقط ۴-۵ روز آخر رو باید میرفتم پادگان و درست همون موقع هم یه نگهبانی برام گذاشته بودن که آخرین زجر رو هم تحمل کنم!

وظیفه‌ی افسر وظیفه‌‎ی نگهبان، کارهایی مثل کنترل و مدیریت نگهبان‌های بخش‌های خاصی از پادگان، توزیع درست غذا یا تر و تمیز بودن بخش‌های مختلف قرارگاه، کنترل صحت تعداد نفرات حاضر و غایب توی قرارگاه و امضاء گرفتن از افسر جانشین پادگان برای لیست حضور سربازها و گزارش وضعیت به فرمانده‌ی قرارگاه در صبح روز بعد بود.

شب‌هایی که من افسر وظیفه‌ی نگهبان‌ بودم، زیاد به کسی سخت نمی‎گرفتم و اینکه کسی سر پستش نشسته باشه (که جریمه داشت!!!) یا موارد این مدلی رو نادیده می‌گرفتم و گزارش نمیدادم. یا اگه بچه‌ها بعد اعلام ساعت خواب، توی قرارگاه می‌چرخیدن یا میومدن توی اتاق مسئول نگهبانی، چیزی نمیگفتم و مینشستم باهاشون گپ میزدم. به‌خاطر همین روابطم با سربازای مستقر تو قرارگاه کلاً خوب بود.

۳۰ دی ۱۳۹۱، آخرین نگهبانی من بود. ساعت ۱۰ شب بود که سرباز دژبانی زنگ زد و گفت که بدبخت شدید، فرمانده قرارگاه اومد! معلوم شد که فرمانده قرارگاه رفته بوده جایی و ماشینش خراب شده بوده و دیگه خیلی دیر بوده که بتونه بره خونه، مستقیم برگشته پادگان و میخواد بره توی اتاق خودش بخوابه. بچه‌هایی که توی اتاق پیش من بودن و نگهبان‌های خواب‌گاه‌ها رنگشون پرید و با سرعت هر چه تمام‌تر رفتن دنبال کار خودشون. فرمانده اومد و توی اتاقش مستقر شد و من هم منتظر بودم که آخرین شب مزخرف نگهبانی هم بگذره. نشسته بودم توی اتاقم که یهو فرمانده قرارگاه اومد و با عصبانیت صدام کرد و گفت بیا دنبالم. باهاش رفتم دم روشویی سربازها و دیدم یه «اخ تُف» خیلی خیلی بزرگ کف روشویی افتاده. با عصبانیت گفت که این چه وضع تمیزیه و شما مگه اینا رو چک نمی‌کنی؟ من هم خیلی بی‌تفاوت و «نَکِشانه» گفتم که موقعی که تمیز کردن، چک کرده بودم و تمیز بود. هر نیم ساعت یه بار که نباید بیام چک کنم! یه نگاه غضب‌آلودی کرد و سری تکون داد و یکی از سربازها رو صدا کرد که بیاد تمیزش کنه!

خلاصه اون نگهبانی آخر لعنتی هم در اوج «نَکِشی» به سلامت و بی دردسر گذشت.

پانوشت: وحید یه ماه دیگه به پایان خدمتش مونده. دیشب که با هم صحبت میکردیم یاد ماه آخر سربازی و «نَکِشی» افتادم و شد این که شد!

شبیه اسب شده‌ام

یکی دو بار در هفته، ساعت‌هایی از شبانه‌روز، باید نگهبانی بدهی. یک جایی برای نگهبانی هست که هیچ کدام از دوستان و هم آسایشگاهی‌هایت از آنجا رد نمی‌شوند و آن ۸ ساعتی که باید نگهبانی بدهی را باید در تنهایی تقریباً مطلق بگذرانی. در مدت نگهبانی هم که نباید چیزی بخوری، نباید چیزی بخوانی، نباید بنشینی و در کل باید مثل یک چوب خشک باشی که هر از گاهی می‌تواند کمی راه برود. در واقع باید یک جوری در آن ۸ ساعت، چیز موش چال کنی.

دو هفته‌ی پیش یکی از این نگهبانی‌ها به من رسید. وقتی پست نگهبانی را تحویل گرفتم، چند دقیقه‌ای ایستادم. بعد دیدم دارم کف می‌کنم.شروع کردم به قدم زدن. هر قدم حدود ۵۰ سانتی‌متر. آرام آرام قدم برمی‎داشتم و قدم‌هایم را می‌شمردم تا هم سرم گرم شود و هم بفهمم چقدر پیاده‌روی کردم. به حدود ۶۰۰ قدم که رسیدم، دیدم در این مورد هم دارم کف می‌کنم. اما یک کرمی که در وجودم هست، حساسیت به اعداد است. اگر یک وقت گیر سه‌پیچ بدهم به یک عدد، هر جوری هست باید به آن برسم. محض نمونه اینکه هر موقع می‌خواهم صدای پخش و تلویزیون و اینها را تنظیم کنم، حتماً باید روی اعداد فرد تنظیم‌اش کنم. یک جور بیماری است. یک گیر دیگری هم که دارم این است که یک کاری را وقتی گیر بدهم باید انجامش بدهم، تا انجام نشود، مثل دیوانه‌ها می‌شوم. حالا ممکن است نصفش را هم انجام بدهم، بس باشد. ولی بیماری است دیگر. خلاصه اینکه گیر سه‌پیچ دادم که ۱۰۰۰ قدم بروم بعد بروم سراغ خواندن یادگاری‌های دیوارهای محل نگهبانی.

۱۰۰۰ قدم را تمام کردم، دیوارها را به ۷ قسمت نامساوی تقسیم کردم. با خودم قرار گذاشتم که هر کدام از این ۷ قسمت را بعد از هر ۱۰۰۰ قدم بخوانم. شروع کردم اولین بخش دیوارها را خواندن. دنیایی بود برای خودش. خلاصه که هفت هشت هزار قدم راه رفتم و هر هفت دیوار را خواندم. بعد دیدم باز آن بخش دو و نیم ساعتی نگهبانی تمام نشده. باید سرگرمی جدید ایجاد می‌‎کردم. موزاییک‌های کف محل نگهبانی را که نگاه کردم، دیدم خیلی‌هایشان درب و داغون هستند و بعضی‌هایشان یک جورهایی از بقیه متمایزند. به‌عنوان سرگرمی جدید، تصمیم گرفتم که هر بار یک موزاییک را نشان کنم و با استفاده از حرکت اسب شطرنج، خودم را به آن موزاییک برسانم. خلاصه که توی ۸ ساعتی که نگهبان آن منطقه بودم، آنقدر حرکت اسب کردم که کم کم یال درآوردم. الان هم یال‌ام را دم اسبی بسته‌ام. قرار است آزاده یال‌ام را ببافد و پس کله‌ام ببندم‌اش تا در نگهبانی‌های بعدی زیر دست و پا نماند.