بایگانی برچسب: s

همسایه ها

عمو بندر بلند می‌شود  و می‌رود و جلو اتاق خودش به نماز می‌ایستد. بلور خانم سفره را انداخته است و دارد بشقاب مخصوص امان آقا را می‌چیند.

پدرم می‌گوید دنیا زندان مؤمن است. عمو بندر اهل بهشت است. ولی این حرفها اصلاً تو کت محمد میکانیک نمی‌رود.

– بسکه وعده شنیدیم، وعده‌دونمون دراومد. هر چه بیشتر فلاکت می‌کشیم، بیشتر به اون دنیا حواله‌مون میدن.

حاج شیخ علی به خانه‌مان برکت می‌دهد. به کار و کاسبی پدرم برکت می‌دهد. حالا دیگر دستمان نمی‌رسد که دعوتش کنیم. آن وقتها که خودش را و دامادش را و بچه‎هاش را و برادرهاش را و برادرزاده‌هاش را دعوت می‌کردیم، عیدمان بود. حسابی شکمی از عزا درمی‌آوردیم.

– حاج شیخ علی، شک بین چار و پنج، بنا را به چه میگذارن؟

اتاق پدرم را براشان فرش می‌کنیم. از همه‌ی همسایه‌ها متکا قرض می‌گیریم. اتاق پدرم نورانی می‌شود. دست حاج شیخ علی را می‌بوسم. مثل دنبه است. عین دست بلور خانم نرم و سفید است. حاج شیخ علی از ثواب اطعام علما و از همنشینی با علما حرف می‌زند. دامادش از نعمتهای بهشت حرف می‌زند. برادرش از ثواب ختم صلوات حرف می‌زند و بعد از خمس و بعد از سهم امام.

محمد میکانیک جایش ته جهنم است

– آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟

خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف می‌آید

– بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.

محمد میکانیک می‌زند زیر خنده.

امان آقا بلند می‌شود. خواج توفیق تریاک را رو حقه می‌پزد و بعد می‌دمد به وافور. پدرم سکوت کرده است. گویا فکر می‌کند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خنده‌های این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق می‌زند.

——————————————–

بخشی از فصل اول کتاب همسایه‌ها، نوشته‌ی احمد محمود

همسایه ها – ۵

همسایه‌ی ساختمون پشتی، تازه ساختمونش رو کوبیده و داره می‌سازه. شب‌ها حدود ساعت ۲-۳ نصفه شب، با دستگاه‌های عجیب و غریب و پر سر و صدایی کار می‌کردند که با هر ضربه‌اش (که انگار به پایه‌ی ساختمون ما می‌خورد) ساختمون ما طوری می‌لرزید که حس می‌کردیم زلزله شده. اما به هر حال، ما کلاً هر گونه سر و صدا و تکون رو به هر شکلی که بود، تحمل می‌کردیم و با هر بدبختی بود، می‌خوابیدیم.

شبی از شب‌ها، یک دستگاه بیل مکانیکی داشت توی زمینشون حفاری می‌کرد. این دستگاه اونقدر دود می‌کرد که کل خونه‌ی ما رو دود برداشته بود. راحت نمی‌تونستیم نفس بکشیم. بالاخره لباس پوشیدم و رفتم سراغشون. گفتم آقا حداقل تا ساعت ۱ کار کنید، نه ۲ و ۳! ما اینجوری از شدت دود نمی‌تونیم بخوابیم. گفت شهرداری مجوز به ما داده از ۱۰ شب تا ۶ صبح! گفتم خب به جای ۳ روز ۸ ساعته، ۸ روز ۳ ساعت کار کنید که ما هم بتونیم بخوابیم. گفت کلی پول کرایه‌ی روزانه‌ی این دستگاهه. گفتم خب یعنی چون شما می‌خواین پول به جیب بزنین، ما باید از شدت دود مریض بشیم؟ من اگه فردا صبح حالم بد بود و رفتم بیمارستان از شدت دود، شما پول بیمارستان من رو میدی؟ گفت خب ببین این یکی همسایه ها هم رفته‌اند از خونه‌هاشون واسه‌ی این چند شب! شما هم برید ۲-۳ شب خونه‌ی بابات بخوابین!

با شنیدن این جمله‌ی آخر کم آوردم و برگشتم خونه‌مون و با هر بدبختی بود، خوابیدیم!

همسایه ها – ۳

همسایه ی طبقه ی پنجم یا همان مدیریت محترم ساختمان

یک عصر گرم تابستانی

من: ببخشید آقای …! این همسایه ها، همه مستاجرن؟

آقای …: نه! چطور مگه؟

+ آخه به تمیزی ساختمون و حیاط و جلوی در ورودی ساختمون اهمیت نمیدن! ساعت ۱۲ شب هم که میایم خونه، در ساختمون بازه. گفتم شاید مستاجرن که اصلا براشون مهم نیست.

– نه آقا! اتفاقا از ۸ واحد، فقط دو واحد مستاجرن که اونا هم بیچاره ها خیلی تر و تمیزن! همین جلوی در رو ببین (باغچه ی جلوی در ورودی ساختمون رو نشونم میده) همیشه آشغالاشونو ولو میکنن توی این باغچه ی جلوی خونه. من هی باید بیل وردارم، این آشغالا رو با بیل ببرم بریزم توی سطل سر کوچه. ما اسممون مسلمونه. وگرنه توی دینمون اینهمه گفتن پاکیزگی رو رعایت کنین، واقعا هیچی رو رعایت نمیکنیم (کلی موعظه ی دیگه هم در باب تمیزی در اسلام و اینها فرمودند)

کمتر از یک هفته بعد – حدود ساعت ۱۲ شب

من و آزاده در حال ورود به خونه، آقای مدیر ساختمون رو دیدیم که آشغالاش رو گذاشت توی باغچه ی دم در

همسایه ها – ۲

همسایه ی طبقه ی بالا

ساعت ۶:۴۵ صبح

مرد در حال دویدن، خطاب به همسرش: «آخه مادر …، من تو رو …، … …، … »

زن در حال دویدن، فحش می دهد و به جلوی پنجره رفته و جیغ های بنفش ممتد می زند.

————————————

همسایه های آنتیکی داریم که کلا خیلی علاقمندند در ساعتی که همه خوابند یا مشغول استراحت، دهن همه  رو مسواک کنند