بایگانی دسته: خاطرات

ابله

به نظرم آدمها در برابر خاطرات دوران سربازی به دو دسته تقسیم می‌شن: اول اونهایی که اونقدر بهشون بد گذشته و اذیت شدن که معمولا هم تمام تلاششون رو می‌کنن که اون بخش از خاطراتشون رو نادیده بگیرن؛ دوم هم اونهایی که ترکیبی از خاطرات خوب و بد دارن که احتمالا یادآوری نکات بامزه‌ی اون دوران، یادآوری سختی‌های اون دوران رو کم‌رنگ می‌کنه. من تا حالا از کسی نشنیده‌ام که بگه سربازی بهش خوش گذشته.

من خودم جزو دسته‌ی دوم هستم. که با یادآوری یه سری از خاطراتش خنده‌م می‌گیره و احساسات بد اون روزها ازم دور می‌شه.


به‌‎خاطر تاخیر در ارسال نامه‌ی امریه‌م از ستاد کل ارتش به ستاد نیروی زمینی ارتش، من حدود ده روز توی ستاد نیروی زمینی توی مینی‌سیتی بودم تا بالاخره پیگیری‌ها جواب داد و من رفتم به محل امریه‌م.

توی اون ده روز، واقعا اذیت شدم. بلاتکلیف بودم و بابت پیگیری‌هام، کلی پشت در اتاق آدم‌های مختلف علاف می‌شدم که خیلی وقت‌گیر و طولانی و خسته‌کننده بود. از اون طرف، سرویس رفت و آمد برای جنت‌آباد (برای روزهایی که خسته بودم و به جای سرکار، میخواستم برم خونه) یه اتوبوس بود که توی همون ده روز، یه بار هم تبدیل به مینی‌بوس شده بود! این اتوبوس پر از آدم می‌شد و اولویت سوار شدن هم با کادری‌ها بود. اولویت بعدی هم به‌صورت نانوشته در اختیار سربازای قدیمی‌تر بود. این قضیه‌ی سربازای قدیمی‌تر هم فرصتی بود برای عقده‌گشایی‌های سربازای درجه پایین زیر گروهبان علیه سربازای درجه بالا و معمولا ستوان. من هم که ستوان دو بودم، از این عقده‌گشایی بی‌نصیب نموندم و همون روز اول، با برخورد زشت سربازای دیگه، از اتوبوس پیاده شدم و ترجیح دادم که با تاکسی برم خونه. خلاصه که از روز بعد، اصلا سمت سرویس‌ها نرفتم.

یه روز رفته بودم دم یکی از تلفن‌های عمومی پادگان که به آزاده زنگ بزنم. همونجا یکی از سربازا سر صحبت رو باهام باز کرد که بچه‌ی کجایی و تو کدوم واحد الان خدمت می‌کنی و از این حرفای همیشگی بین سربازا. از لباسش (اورکت خاکی بدون درجه) معلوم بود که سرباز درجه‌دار یا افسر نیست. یعنی از گروهبان هم پایین‌تره. بچه‌ی خوب و صاف و ساده‌ای بود و کلی حرف می‌زد و مشخص بود اکثر حرفهاش خالی‌بندیه. خلاصه که صحبت به رفت و آمد و سرویس‌ها کشید و گفت که من راننده‌ها و بچه‌ها رو می‌شناسم و امروز بیا دم سرویس فلان مسیر و با من بیا بالا و سوار شو. من هم که یه روزهایی می‌رفتم سر کار، دیدم فرصت خوبیه که با همون سرویس برم و یه جای مسیر پیاده بشم که نزدیک مترو باشه و خودم رو با مترو برسونم به میدون فردوسی و برم سر کار. خلاصه که اون روز رو رفتم و سوار سرویس شدم و دم مترو پیاده شدم و رفتم سر کار. با اون پسره هم قرار گذاشتیم که هر روز برم و با هم سوار سرویس بشیم.

روز بعد، سوار یه سرویس دیگه شدیم و این بار دم متروی شهید باقری پیاده شدم. پسره هم پیاده شد و گفت که من هم با مترو میخوام برم. خلاصه رفتیم تو مترو و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. یهو اورکتش رو درآورد و دیدم که روی شونه‌‎هاش، دو تا ستاره داره، یعنی من ستوان دوم هستم! روی بازوش هم علامت جودو و کوهنوردی و چتربازی و هر علامتی که ممکن بود روی لباس یه ستوان کادری باشه چسبونده بود. خنده‌م گرفته بود که حالا زوایای جدیدی از شخصیتش رو احتمالا رو خواهد کرد. شروع کرد صحبت کردن که آره من هوافضای شریف می‌خونم (می‌خونم؟‌ الان؟ وسط سربازی؟) و تو فلانی رو توی شریف می‌شناسی و از این حرفا! خیلی تلاش کردم که جلوی خنده‌م رو بگیرم که بیچاره رو ضایع نکنم و بذارم هر چی دلش می‌خواد بگه. خلاصه که یه سری اسم می‌گفت و یه سری داستان هم از محیط دانشگاه گفت و گفت که اخراج شده و حالا اومده سربازی!! نخواستم حالش رو بگیرم که تو اگه اخراج شده باشی که الان نباید دو تا ستاره روی دوشت باشه یا تو که گفتی دارم می‌خونم. خلاصه که نیم ساعتی مخ من رو کار گرفت و تا دلش خواست حرف زد و خالی بست و من هم تاییدش کردم و گاهی هم مثلا تعجب می‌کردم که فلان اتفاقی که برات افتاده چقدر جالب بوده.

شدیدا حس بلاهت بهم دست داده بود و با خودم می‎گفتم که الان این پسره، تو دلش داره بهم می‌خنده که ببین طرف مثلا تحصیل‌کرده‌ س، ولی چقدر ابلهه! اما اونقدر بچه‌ی ساده و بامعرفتی بود که واقعا دلم نمی‌اومد چیزی بگم که صحبتش رو قطع کنم یا اینکه تاکید کنم که می‌فهمم داره دروغ می‌گه و ناراحتش کنم.

هر موقع یاد این قضیه می‌افتم، خنده‌م می‌گیره و یادم می‌افته که سربازی با تمام ناراحتی و سختی و فشارش، اتفاقات خنده‌دار هم داشت و البته فرصت خوبی هم بود که با آدم‌های مختلف، از شهرها و تیپ‌های مختلف ارتباط داشته باشم و یه شناخت کمی از جامعه‌ی واقعی دور و بر پیدا کنم.


پانوشت: این روزها دارم کتاب «ابله» فیودور داستایوسکی رو می‌خونم. از اونجا که شخصیت‌های مختلف داستان، برای شخصیت ابله داستان، قصه‌های دروغین زیادی تعریف می‌کنن و دائم توی دلشون یا به صورت کاملا علنی به شخصیت ابله می‎خندن، یاد این خاطره افتادم.

نَکِش!

یه سری اصطلاحات هست که کلاً توی سربازی یاد می‌گیرید و کاربردش هم کلاً توی همونجاست. بعضی از این اصطلاحات به شدت بی‌ادبانه‌ان که وجه تسمیه‌شون و علت کاربردشون رو من هیچ‌وقت نفهمیدم. بعضی هم هستن که عجیب‌ان، ولی کاربردشون اونقدر رایجه و گاهی مواقع اونقدر باعث تفریح و مسخره‌بازی و خنده توی دوران سربازی میشن که هیچ‎وقت از یاد آدم نمیرن.

یکی از این اصطلاحات، «نَکِش» هست که در اثر مرور زمان، از فعل و مصدر و یه اصطلاح طولانی، به اصطلاحی یه کلمه‌ای تبدیل شده: وقتی یه نفر حال کاری رو نداره یا اونقدر یه کاری رو انجام داده که ازش خسته شده، میگه که دیگه مخم یا «یه جای دیگه‌م» نمی‌کِشه این کارو انجام بدم یا به‌طور خلاصه میگه که دیگه نمی‌کِشم.

حالا این نمی‌کِشم و نمی‌کِشه، توی سربازی تبدیل شده به اینکه طرف «نَکِشه» یا «به نَکِشی افتاده»! کاربردش هم در مورد سربازهاییه که مثلاً یه ماه مونده به آخر خدمتشون و دیگه کلاً همه‌چی رو رها کرده‌ان به حال خودش که روزها بگذره و خلاص بشن و برن دنبال زندگی‌شون. البته من به چشم خودم موردی دیدم که طرف سه ماه مونده بود به پایان خدمت ۱۸ ماهه‌اش، یعنی حدود ۲۰ درصد سربازیش مونده بود، میگفت دیگه نمی‌کِشه!!! اون دیگه آخر «نَکِش» بود.

«نَکِش»های پادگان هم معمولاً ویژگی‌های ظاهری و رفتاری خاصی دارن: لباسشون نامرتبه؛ نقاب کلاهشون رو از وسط می‌شکنن؛ حال بستن درست و حسابی بند پوتین‌هاشون رو ندارن؛ آخر آخر صف سربازا وایمیستن. کلاً در یک کلام: خسته‌ان!

هر کدوم سربازها هم توی یه بخشی از پادگان مشغول خدمت! هستن. اما محلی به نام «قرارگاه» هم معمولاً توی پادگان‌ها وجود داره که محل استقرار و کنترل و رتق و فتق کلی امور سربازهاس. مثلاً حضور و غیاب، حساب و کتاب مرخصی‌ها و اضافه‌خدمت‌ها و چک کردن موی سر و ریخت و لباس سربازها و موارد اینجوری هم اونجا انجام میشه. معمولاً هم فرمانده‌ای داره که چون هیچ هنری نداشته، از پایین‌ترین رده‌ی درجه‌‌داری برای یه کارمند نظامی (گروهبان) شروع کرده‌ و بعد از ۲۰ تا ۲۵ سال خدمت، تازه شده ستوان دو یا حداکثر ستوان یک. از طرفی اونقدر این فرمانده با سربازهای هفت‌خط و درب و داغون سر و کله زده که دیگه اعصابی براش نمونده و اونقدر بداخلاق و سخت‌گیره که واقعاً ارتباط باهاش مشکله. از اونور هم چون مرخصی و خروج از پادگان و کلاً هر اتفاقی که میتونه به نفع یا ضرر سربازها باشه، در ید قدرتشه، سربازها مثل سگ ازش میترسن و حساب میبرن.

ما یه فرمانده قرارگاه داشتیم که طبق معمول بقیه، خیلی خشک و عبوس و سخت‌گیر بود. بعد از ۲۵ سال خدمت، ستوان دو بود و هم‌درجه‌ی ما فوق لیسانس‌های وظیفه. به نظرم عقده‌ای نبود، ولی بیش از حد به یه سری موارد گیر میداد و قوانین رو به سخت‌ترین و خشک‌ترین و بدترین شکل ممکن تفسیر می‌کرد. البته از حق نگذریم که با افسرهای وظیفه، خصوصاً من و یکی دو تا دیگه از بچه‌ها که ستوان دو بودیم، برخورد بهتر و مودبانه‌تری داشت. ضمن اینکه به‌خاطر قضیه‌ی تاهل و بچه داشتن من، واقعاً یه جاهایی هم همکاری میکرد. ما هم به‌خاطر سلسله‌مراتب نظامی، باید به طرف احترام میذاشتیم، ولی دیگه ترس و لرز و سفت و سخت و خبردار وایسادن فجیع جلوش رو خیلی جدی نمیگرفتیم.

این قضیه‌ی قرارگاه و فرمانده‌ش رو گفتم که مثال عینی «نَکِشی» رو در مورد خودم بگم.

من از ۳۴ روز آخر خدمت، ۲۹ روزش رو مرخصی تشویقی رفته بودم. فقط ۴-۵ روز آخر رو باید میرفتم پادگان و درست همون موقع هم یه نگهبانی برام گذاشته بودن که آخرین زجر رو هم تحمل کنم!

وظیفه‌ی افسر وظیفه‌‎ی نگهبان، کارهایی مثل کنترل و مدیریت نگهبان‌های بخش‌های خاصی از پادگان، توزیع درست غذا یا تر و تمیز بودن بخش‌های مختلف قرارگاه، کنترل صحت تعداد نفرات حاضر و غایب توی قرارگاه و امضاء گرفتن از افسر جانشین پادگان برای لیست حضور سربازها و گزارش وضعیت به فرمانده‌ی قرارگاه در صبح روز بعد بود.

شب‌هایی که من افسر وظیفه‌ی نگهبان‌ بودم، زیاد به کسی سخت نمی‎گرفتم و اینکه کسی سر پستش نشسته باشه (که جریمه داشت!!!) یا موارد این مدلی رو نادیده می‌گرفتم و گزارش نمیدادم. یا اگه بچه‌ها بعد اعلام ساعت خواب، توی قرارگاه می‌چرخیدن یا میومدن توی اتاق مسئول نگهبانی، چیزی نمیگفتم و مینشستم باهاشون گپ میزدم. به‌خاطر همین روابطم با سربازای مستقر تو قرارگاه کلاً خوب بود.

۳۰ دی ۱۳۹۱، آخرین نگهبانی من بود. ساعت ۱۰ شب بود که سرباز دژبانی زنگ زد و گفت که بدبخت شدید، فرمانده قرارگاه اومد! معلوم شد که فرمانده قرارگاه رفته بوده جایی و ماشینش خراب شده بوده و دیگه خیلی دیر بوده که بتونه بره خونه، مستقیم برگشته پادگان و میخواد بره توی اتاق خودش بخوابه. بچه‌هایی که توی اتاق پیش من بودن و نگهبان‌های خواب‌گاه‌ها رنگشون پرید و با سرعت هر چه تمام‌تر رفتن دنبال کار خودشون. فرمانده اومد و توی اتاقش مستقر شد و من هم منتظر بودم که آخرین شب مزخرف نگهبانی هم بگذره. نشسته بودم توی اتاقم که یهو فرمانده قرارگاه اومد و با عصبانیت صدام کرد و گفت بیا دنبالم. باهاش رفتم دم روشویی سربازها و دیدم یه «اخ تُف» خیلی خیلی بزرگ کف روشویی افتاده. با عصبانیت گفت که این چه وضع تمیزیه و شما مگه اینا رو چک نمی‌کنی؟ من هم خیلی بی‌تفاوت و «نَکِشانه» گفتم که موقعی که تمیز کردن، چک کرده بودم و تمیز بود. هر نیم ساعت یه بار که نباید بیام چک کنم! یه نگاه غضب‌آلودی کرد و سری تکون داد و یکی از سربازها رو صدا کرد که بیاد تمیزش کنه!

خلاصه اون نگهبانی آخر لعنتی هم در اوج «نَکِشی» به سلامت و بی دردسر گذشت.

پانوشت: وحید یه ماه دیگه به پایان خدمتش مونده. دیشب که با هم صحبت میکردیم یاد ماه آخر سربازی و «نَکِشی» افتادم و شد این که شد!

حرف رمانتیک

اولین باری که با آزاده، دوتایی بیرون رفتیم، برای شام رفتیم رستوران ایران‌تک. موقع شام خوردن، آزاده خیلی آروم و کم‌کم و با لقمه‌های گنجشکی غذا می‌خورد. من هم که کلاً سریع و با لقمه‌های پر و پیمون غذا می‌خورم، در یک اظهار نظر خیلی رمانتیک بهش گفتم: «ای بابا! یه جوری غذا می‌خوری اشتهای آدمو کور می‌کنی!»

۲۳

شمارش معکوس این بغل تموم شد. ساعت ۱:۰۰ بامداد ۲۱ مهر ۱۳۸۶ شد. این یعنی ۲۳ امین سال زندگی من شروع شد!

سالی که دارم همه ی تلاشم رو میکنم که دو تا از مهمترین اتفاقات زندگی ام رو توش به سرانجام برسونم.

خیلی وقت بود از روزهای تولدم لذت نمی بردم، هیچ حس تازگی و امیدی نداشتم، هیچ کورسویی نمی دیدم! اما برای دومین سال پیاپی، اونقدر توی این لحظه خوشحالم که توصیفش برام خیلی خیلی سخته! دلیلش هم واضح و روشنه :دی (به دلیل یادآوری مرشد توی نظرات، بهتر بود میگفتم نسبت به دو سال اخیر هیچ لذتی از روزهای تولدم نمی بردم و هیچ کورسویی نمی دیدم! اینها همه در مقام مقایسه بود برادر)
امیدوارم خدا هم کمکم کنه تا این سال مهم و حیاتی زندگی ام رو به خوبی و با موفقیت تموم کنم.

یه سری عکس هم از سال های مختلف از خودم گذاشتم توی ادامه ی مطلب، اگه وقت کردین و حالش رو داشتین ببینین. چون یه کم طول میکشه باز شدنش.

ادامه خواندن ۲۳