از دست آخوندا و مبلغان دینی کشور خودت و حرفای تهوع آورشون و نتایج فجیع تبلیغات و عملکردشون و کلا هر چیز مذهبی دیگه هست فرار میکنی و میری یه جایی که آزاد باشی از همه چیز و کسی به زور تبلیغات مذهبی رو تو حلقت نکنه، بعد یهو ساعت ۶ عصر در خونه ت رو توی یه آپارتمان ۱۴ طبقه میزنن و میری جلوی در، میبینی سه تا عرب غول پیکر که از شکل و شمایلشون مشخصه که سنی هستند، باهات سلام و احوالپرسی میکنن و میگن که از برادران!!! شنیدیم توی این خونه مسلمون زندگی میکنه و خواستیم بیاییم ببینیمت. بعد هم شروع میکنن به سخنرانی در مورد خدا و قیامت و آخرت و دعوتت میکنن که ساعت ۷ امشب بری به مسجد منطقه و به سخنرانی در مورد «الله» گوش کنی!!!
بهشون گفتم متاسفانه (البته خوشبختانه) مذهبی نیستم و علاقه ای ندارم به این مباحث. یکیشون شروع کرد که آره ما هم مذهبی نیستیم و زندگی خودمون رو داریم و باید به خدا و قیامت فکر کرد و بالاخره همه مون یه روز میمیریم و از این خزعبلات! بعد اون یکی که فکر کنم سخنران امشبشون توی مسجد بود شروع کرد به توصیف خالق و اینکه کی بهمون غذا میده، کی بارون رو میفرسته، کی این بچه ت رو بهت داده! حیف که نمیشد همونجا اون عضوی از بدن که بچه م رو تولید کرده رو بکنم تو چشمشون!
تهوع بهم دست میده این مباحث رو میشنوم دیگه
سلام
حمید کلی خندیدم از دستت مخصوصا قسمت اخرش خیلی لطیف اشاره کردی
ببین تو باید هدایت بشی این یه نشونس
آره واقعا :)) من هی این نشونه ها رو نادیده میگیرم. آخرش سوسک میشم 😀
خیلی باحال بود ..حتی تو کانادا 😀 😀 ..به راه راست هدایت شو برادر 😀
واللا! میبینی خواهر؟ اینجا هم دست از سرمون برنمیدارن اینا!
همین که قاطی نکردی جای تقدیر داره.
چیزی نمونده بود قاتی کنم. خیلی خودمو کنترل کردم