حدود ۴ ماهه که فرصت نوشتن پیدا نکردهام. در طول روز که کار بیبرنامهی شرکت که بدجوری هم خستهم کرده؛ شب هم که خونه و لذت کنار خونواده بودن و سروکله زدن با یاسمین معمولاً بدون وقفه؛ آخر شبها قبل خواب هم که به زحمت کتابی و بعد هم خواب و فردا و دوباره روز از نو؛ یه مدت هم که درگیری مقاله و سر پیری معرکهگیری؛ از اون طرف دغدغهی آلودگی هوا و دغدغهی همیشگی و بیانتهای آیندهی خودمون و یاسمین توی این کشور نفرینشدهی لعنتی؛
با همهی این سختیها و خوشیها و دغدغهها، وقتی فکر میکنم که هفتمین سال زندگی مشترکمون رو پریروز شروع کردیم، کلاً حس خوب بهم میده و سختیها آسون میشه و خوشیها و شادیهام چند برابر میشه و انرژیم رو برای رو به جلو حرکت کردن و تلاش کردن بیشتر میکنه. امیدوارم توی این هفتمین سال زندگیمون، برنامههایی که مدتهاست توی ذهنمون داریم و فرصت نمیکنیم بهشون برسیم رو بتونیم به خوبی پیاده کنیم.
خوشحالم