حدود دو ماه درگیر خوندن کتاب «نگاهی به شاه» دکتر عباس میلانی بودم. کتاب واقعا جذاب، دقیق، محققانه و منصفانه بود. عباس میلانی در سال ۱۳۵۶ به جرم عضویت در سازمانهای کمونیستی دستگیر و زندانی شده بوده، ولی با خوندن این کتاب متوجه میشید که این موضوع به هیچ وجه تاثیری در قضاوت و تحقیقاتش در مورد محمدرضاشاه نداشته. گرچه از متن کتاب مشخصه که نویسنده نگاه مثبتی به جمهوری اسلامی نداره، اما این قضیه باعث نشده که نکات منفی شاه رو نادیده بگیره.
محققانه بودن این کتاب رو از چند مورد میشه فهمید: تعداد زیادی از مصاحبههای دکتر میلانی با افراد بانفوذ و فعال داخلی و خارجی زمان حکومت محمدرضاشاه، در دههی اول قرن ۲۱ (۲۰۰۰ تا ۲۰۰۹) انجام شده و نسخهی انگلیسی کتاب برای اولین بار در سال ۲۰۱۱ منتشر شده که نشون میده یه برنامهریزی طولانی مدت برای نوشتن این کتاب وجود داشته. البته کتابهای دیگهی دکتر میلانی مثل «معمای هویدا» نشونهی یه پروژهی تحقیقاتی مفصل در مورد تاریخ معاصر ایرانه. از طرفی، تعداد زیاد مصاحبهها با آدمهای مختلف و همینطور تعداد خیلی خیلی زیاد اسناد و مدارکی که از بایگانی افراد مختلف و وزارت خارجهی آمریکا و انگلیس استخراج و بررسی شده، نشوندهندهی وسعت کار و تحقیقاتی بودن پروژه است.
کتاب روی توصیف زوایای مختلف شخصیت محمدرضاشاه پهلوی تمرکز داره. در واقع مستقیم و به صراحت، چیزی از دلایل سقوط حکومت پهلوی به خواننده نمیگه، ولی خواننده رو به خوبی با فضای دوران حکومت محمدرضاشاه پهلوی آشنا میکنه و باعث میشه دید خوبی نسبت به اتفاقات و افراد اون دوره پیدا کنه و احتمالاً با خوندن کتابهای تکمیلی و تحلیلی در مورد فضای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و خصوصاً اقتصادی دوران حکومت محمدرضاشاه، ذهنیت بهتری از دلایل سقوط شاه پیدا میکنه.
نسخهی فارسی کتاب چاپ ۲۰۱۳ تورنتو کانادا که من خوندم، حدود ۶۰۰ صفحه بود. نگاهم به این کتاب، آشنایی بیشتر با فضای حکومت و شخصیت آخرین شاه ایران بود. مهمترین نکاتی رو که موقع خوندن کتاب یادداشت کردهام و در واقع دنبالش بودم، میتونم توی چند دسته خلاصه کنم:
۱- نحوهی ادارهی حکومت و رفتار گروه حاکم مثل پروسههای تصمیمگیری، تاثیر و نفوذ اشخاص در تصمیمات، نحوهی عملکرد اشخاص بانفوذ
۲- نحوهی برخورد حکومت با مخالفان
۳- روحیات و ویژگیهای شخصی محمدرضاشاه
هر کدوم از این دستهبندیها، برداشتهایی رو از محمدرضاشاه و دوران حکومتش در ذهن من ایجاد کرده که سعی میکنم خیلی خلاصه در موردش بنویسم و موارد مرتبط رو هم از متن کتاب کنارش بیارم:
۱- اثرات قبضهی هر چه بیشتر قدرت و حکومت تکنفره و عدم توجه به نظرات اطرافیان، توی اغلب صفحات کتاب دیده میشه. از سیر اتفاقاتی که توی کتاب بهشون اشاره شده، کاملاً مشخصه محمدرضاشاه تمام تلاشش رو میکرده که قدرت رو شخصاً در اختیار بگیره و نظرات شخصی خودش رو برای همهی مسایل تجویز کنه. از دخالت شخصی و تغییر برنامهی سالانهی بودجهی کشور بعد از کار کارشناسی سازمان برنامه تا اقدام مستقیم شخصی در خریدهای نظامی کشور. یا مواردی مثل این: در حدود سال ۱۳۳۷ «شاه در جلسهی هیأت دولت به وزرا به صراحت گفته بود “امروز سرمنشا قدرت در ایران” اوست و از وزرا انتظار دارد “در مورد تحولات حتی جزیی حوزهی وزارتشان به او گزارش بدهند”» (ص ۲۵۴). طبق پیشبینیهای به نظرم کاملاً درست، نتیجهی این تلاشها برای دخالت در همهی امور جزیی این بود که «در بزنگاه بحران – که بروزش در هر حال برای هر رژیمی اجتنابناپذیر است – مردم ناراضی چارهای نخواهند داشت که به جای تعویض دولت، خواستار تغییر رژیم شوند. اگر شاه بخواهد امتیاز همهی پیشرفتها و دستاوردها را از آن خود کند، آنگاه مسئول همهی ناکامیها و نامرادیها هم خواهد بود» (ص ۲۵۴). چیزی که برام جالبه اینه که این مورد، در حال حاضر دقیقاً در جمهوری اسلامی هم داره اتفاق میفته و هر نارسایی موجود، مستقیماً به بالاترین سطوح حاکمیت نسبت داده میشه. «اما شاه این هشدارها را نادیده میگرفت. گاه حتی هشدار دهندگان را به سخره میگرفت. میگفت اینها جوهر ماندگار و تاریخی وحدت شاه و مردم در ایران را درک نمیکنند» (ص ۲۵۴).
طبق گزارشهای موجود در بایگانی وزارتهای خارجهی انگلیس و آمریکا، شخص شاه، خانوادهی شاه و افراد بانفوذ و نزدیک به شاه و خانوادهش، درگیر فساد و تجارت گستردهای بودهان. این موارد خصوصاً برای کسانی باید جالب باشه که شاه رو انسان پاکدستی میدونستن و میدونن و معتقدن که شاه وقتی از ایران خارج شد، چندان مال و منالی همراه خودش نداشت و حرفهای «فرح دیبا» در همین مورد رو به راحتی قبول میکنن. یه سری از این موارد واقعاً دردناک و ناراحتکنندهس: «شایعات مربوط به درگیریهای مالی خاندان سلطنتی و شخص شاه به حدی رسیده بود که سرانجام در اواسط سال ۱۹۵۸ (۱۳۳۷)، سفارت آمریکا و انگلیس از همهی امکانات خود بهره گرفتند تا تصویری واقعی از فعالیتهای اقتصادی خاندان سلطنتی ترسیم کنند و آنچه بالمآل حاصل شد، تصویری چندان مثبت نبود» (ص ۲۹۴). آمریکا و انگلیس سعی میکردن که به شاه بفهمونن که باید با فساد برخورد کنه. مجلس با تصویب قانون «از کجا آوردهای»، راه رو برای بررسی ابعاد ثروت مقامات عالیرتبهی ارتشی و دولتی و چگونگی دستیابی به این ثروت باز کرد. اما در نهایت، «در سال ۱۹۶۰، دولت اعلان کرد که ۴۲۴۷ مقام دولتی یا ارتشی را یا از کار برکنار کرده، یا به حبس انداخته، یا خدمتشان را به تعلیق درآورده و یا پروندهشان را به دادگاه ارجاع داده، ولی به گفتهی سفارت آمریکا، گمان و باور عمومی این بود که همهی افرادی که در این سیاهه جای داشتند، کارمندان دونپایه بودند و تاکنون ریشههای واقعی فساد که گاه به خاندان سلطنتی هم میرسید، از هرگونه پیگرد و فشار مصون ماندهاند … به گفتهی سفارت انگلیس، اشتهای شاهانه برای تجارت به حدی رسیده که کمتر برنامهی نوسازی و کمتر عرصهی اقتصادی وجود دارد که در آن شاه و دوستان و اقوامش دستی نداشته باشند. به گفتهی این گزارش، سرمایهگذاریهای مستقیم و شخصی شاه به عرصههای بانکی، انتشاراتی، تجارت عمده و خرده فروشی، کشتیرانی، مقاطعهکاری، صنایع نوپا، هتلداری، سرمایهگذاری، کشاورزی و خانهسازی تسری پیدا کرده … بانک عمران که صددرصد سهامش به شاه تعلق دارد … اخیراً ۴۹ درصد از سهام دو شرکت را که یکی در خدمت آبرسانی و دیگر در کشتیسازی در دریای خزر فعالیت میکنند خریداری کرده است … شاه به طور مستقیم در تجارت هم دست داشت. صاحب اصلی شرکتی به نام بنگاه تجارتی ماه بود. این شرکت عمدتاً کالاهایی از انگلستان وارد میکرد و در آن زمان، به طور مشخص مشغول وارد کردن اقلام مورد نیاز در طرح برقرسانی کشور است و در این کار رقیب اصلیاش سازمان برنامه است» (صص ۲۹۳-۲۹۵). اینکه حاکم مملکت خودش رقیب دستگاه دولتی باشه، واقعا گریهآوره. از این دست موارد خیلی زیاده توی کتاب و به وضوح مدل حکومت کردن و ادارهی مملکت رو نشون میده.
یه مورد خیلی جالب دیگه که در جاهای مختلف کتاب دیده میشه، اطلاع کامل شاه از وضعیت مملکته. یه سری نامه به رمز بین شاه و اردشیر زاهدی سفیر ایران در آمریکا رد و بدل میشده که شاه معمولاً شخصاً و مکتوب جواب زاهدی رو روی نامهها مینوشته که دکتر میلانی از بایگانی اردشیر زاهدی توی کتاب آورده. این نامهها مربوط به حدود سال ۱۳۵۲ هستن. «پاسخهای شاه به این پرسشها، گویای ذهنیت او در آن سالهای پر اهمیتاند. این گزارش و بسیاری گزارشهای مشابه دقیقاً بیاساسی نظریهای را نشان میدهند که ریشهی انقلاب را عمدتاً در بیاطلاعی شاه از واقعیات میداند. نشان میدهد که بودند کسانی که گاه واقعیات را بیپرده با شاه در میان میگذاشتند و او بود که دیگر در سالهای دههی هفتاد (میلادی)، رغبت چندانی به شنیدن اینگونه گزارشها نداشت … مقام آمریکایی (از زاهدی) پرسیده بود که آیا درست است که شاه به شکلی فزاینده در انزوا است و اطرافیانش را تنها کسانی تشکیل میدهند که جرأت بازگفتن حقیقت به او را ندارند؟ … شاه (در جواب) نوشت: هنوز ما نواقص خیلی داریم ولی حتماً از آمریکا خیلی کمتر. این مطالب را یا یک عده ایرانی لوس میگویند یا روزنامهنگار غیرمسئول مست که دائم پشت barهای تهران چیزی مینویسند … چندی بعد از این گزارش، شاه در مصاحبهی مطبوعاتیاش با اوریانا فالاچی، روزنامهنگار پرآوازهی ایتالیایی گفت که “نه تنها از خدا” الهامهایی میگیرد، بلکه دست کم از حدود دوازده منبع مختلف از جزییات آنچه در مملکت میگذرد، مطلع میشود. وقتی در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰)، علم به شاه پیشنهاد کرد که گهگاه دیدارهایی با اقشار گوناگون جامعه داشته باشد و از طریق این دیدارها، درددلهای مردم عادی را بشنود، شاه پیشنهاد او را نپذیرفت و دوباره به تکرار این قول بسنده کرد که از منابع گونهگون خبر میگیرد» (صص ۴۶۰-۴۶۲).
کم کم هم به دلیل عدم تحمل انتقاد، آدمهای خیرخواه و مطلع از دایرهی اطرافیان شاه خارج شدن و فقط تاییدکنندههای حرفهای شاه، دور و برش رو گرفته بودن. در دی ماه ۱۳۵۷ و در آخرین روزهای حضور شاه در ایران، «شاه احساس میکرد مردم ایران به او پشت کردهاند. حتی میگفت قدر خدمتش را ندانستهاند. غرب را هم به خیانت متهم میکرد. میگفت “سالها متملقان اطرافش به او دروغ گفتند و مردم هم همهی خدماتش را نادیده انگاشتهاند و به آنها پشت کردهاند”. واقعیت این بود که در سالهای دهه شصت (۴۰ شمسی)، یعنی از آغاز قدرقدرتیاش، دیگر شاه صبر چندانی برای شنیدن نظرات انتقادی حتی کسانی که خیرخواهش بودند نداشت. بسیاری از سیاستمداران قدیمی را که حاضر به بازگویی حقیقت بودند، از دربار رانده بود.» (ص ۵۰۹)
۲- در اینکه مدارای شاه با مخالفانش حتماً بیشتر از وضعیت حال حاضر ایران بوده، شکی نیست. خیلی از کسانی که عملاً دنبال براندازی حکومت پهلوی بودن (البته مذهبیها و نه چپها)، بعد از اینکه از زندان آزاد میشدن، برمیگشتن سر کلاس دانشگاه و تدریس و زندگیشون، در حالی که متاسفانه در حاکمیت حال حاضر ایران، منتقدین درون حکومت که هدفشون اصلاح وضعیت هست، به جرم براندازی از زندگی ساقط میشن. خیلی شنیدم و خوندم که شاه دلش نمیومد خون به پا کنه و با مخالفانش خیلی مدارا میکرد. اما کسی از مواردی که شاه به شدت پیگیر قتل مخالفان میشده چیزی نمیگه. متاسفانه فراموش کردم صفحهی مربوط به این مورد رو یادداشت کنم.
از طرفی شاه هم مثل خیلیهای دیگه، بهجای سعی در آشتی با منتقدین و مخالفین، نمک روی زخمشون میپاشیده. «شاه شخصاً در تعیین نتایج تحولات روز ۲۸ مرداد هیچ نقشی نداشت. حتی میتوان گفت که فرار زودهنگامش از ایران، کار طرفدارانش را دشوارتر کرد. با این حال، میگفت بعد از ۲۸ مرداد من دیگر صرفاً پادشاه موروثی نبودم، بلکه برگزیدهی مردم شدم. به همسرش ثریا گفته بود، “میدانستم دوستم دارند…از ۲۸ مرداد به بعد به راستی برگزیدهی مردمام شدم.” انگار متوجه نبود که ۲۸ مرداد زخمی بر روح ملت بود. بیتوجه به عمق و پیامد این جراحت، هر سال با طمطراقی ویژه، قیام ملی ۲۸ مرداد را جشن میگرفت و با این کار نمک بر این زخم میپاشید.» (ص ۲۱۶) و چه آشناست این روایت …
۳- به نظرم مهمترین ویژگیهای شخصیتی محمدرضاشاه که در این کتاب با شواهد و قراین اومده، اینهاست: دچار توهم توطئه، ضعیف و مردد در مقاطع حساس، ذاتاً خیرخواه ایران ولی در عمل در مسیر مخالف خیر ایران و البته مثل هر دیکتاتور دیگه، خود بزرگ بین و متوهم و غیرواقعبین.
در باب توهم توطئه و عدم توجه به عملکرد خودش و حکومتش: «مصداق گویای این طرز تلقی شاه را میتوان در “پاسخ به تاریخ” اش سراغ کرد که گر چه در تبعید نوشته شد و چند ماهی از تب حوادث انقلاب فاصله داشت، اما یکسره سقوط رژیمش را به توطئهای خارجی تاویل میکرد. میگفت “برای درک تحولات ایران… باید سیاست نفت را درک کرد.” میگفت به محض آن که او بر دریافت سهم عادلانهای از نفت ایران پافشاری کرد، “حرکت سازمانیافتهای علیه من و رژیمم آغاز شد… آن گاه بود که ناگهان به مستبد، قلدر و زورگو” بدل شدم. انگار شاه هرگز این اصل را نپذیرفت که خواستهای دمکراتیک مردم ایران، نقشی در تحولات انقلاب بازی کرد. بگذریم از اینکه سیاستهای نوسازی رژیم او در ایجاد طبقهی متوسط، که منادی و مدافع اصلی حرکت دمکراتیک مردم بود، نقشی تعیینکننده داشت. حتی اگر بپذیریم که کشورهای کمونیستی و غربی، علیه شاه توطئه میکردند، باز هم به گمانم شکی نمیتوان داشت که اگر تکنوکراتها و اعضای طبقهی متوسط ایران سودای مخالفت با شاه را در سر نداشتند، توطئهی نیروی خارجی بخت پیروزی پیدا نمیکرد.» (ص ۴۸۱). جملهای که زیرش خط کشیدهم، تمام و کمال حرف دل من رو زده و به نظرم یکی از طلاییترین جملات کتاب دکتر میلانی همین جملهس. من همیشه و همیشه هر جا صحبتی از دوران محمدرضاشاه میشه و از توطئهی خارجی در سقوط حکومت پهلوی صحبت میشه، جملهای با همین مضمون میگم و واقعاً اعتقاد دارم امکان نداره حاکمی خوب باشه و طبقهی متوسط اون جامعه باهاش مخالف باشه.
در باب غیرواقعبینی محمدرضاشاه، «بارها میگفت این روحانیون به تحریک دشمنان خارجی ایران وارد کارزار شدهاند و به کمکهای مالی این دشمنان مستحضرند. چندین بار ادعا کرد که آیتالله خمینی از جمال عبدالناصر کمک دریافت کرده و میکند. سالها بعد، در “پاسخ به تاریخ”، شاه روایت مشابهی از رخدادهای آن زمان ارائه کرد. آنجا میگفت “در ۱۵ خرداد، تظاهرات تهران به تحریک یک رهبر مذهبی ناشناس به نام روحالله خمینی صورت پذیرفت. شکی نبود که او با عوامل خارجی در ارتباط بود. بعدها یکی از رادیوهای بیگانه که به حزب خدانشناس حزب توده تعلق داشت، به این روحانی لقب آیتالله داد.” … متاسفانه بیش و کم یک یک ادعاهای این بخش از کتاب شاه یا دست کم نادقیقاند یا یکسره نادرست. بسیاری از صفحات “پاسخ به تاریخ”، مصداق این قول معروف فرانسوا دوموریه فرانسویاند که میگفت بعد از انقلاب فرانسه، درباریان “هیچ چیز یاد نگرفتند و هیچ چیز را هم فراموش نکردند”. نه پیک ایران حزب توده برای نخستین بار به خمینی لقب آیتالله داد و نه میتوان پذیرفت که در سال ۱۹۶۳، آیتالله خمینی صرفاً یک رهبر مذهبی گمنام بود … به گمانم غیرقابل انکار است که در سال ۱۹۶۳ آیتالله خمینی دیگر “گمنام” نبود و از سران مذهبی ایران بود.» (صص ۳۶۶-۳۶۷).
در باب ضعف و تردید شاه در لحظههای حساس، روایت فرار از ایران در مرداد ۱۳۳۲ در فصل دهم کتاب که بر اساس کتاب خاطرات ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه تنظیم شده، خوندنیه. «چند ساعت بعد، آنچه شاه نگرانش بود اتفاق افتاد. ساعت چهار صبح ۲۶ مرداد، شاه ثریا را از خواب بیدار کرد و گفت “نصیری توسط طرفداران مصدق بازداشت شده. باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنیم”. به گفتهی شاه، در “ماموریت برای وطنم”، رانندهی نصیری خودش را به بیسیم ویژهای که یک طرفش شاه و طرف دیگرش نصیری بود رساند و آنچه را که اتفاق افتاده بود به شاه خبر داد. شاه وحشتزده شده بود. گمان میکرد نه تنها طرح برکناری مصدق با شکست روبرو شده، بلکه تاج و تخت را هم از دست داده است. نگران جانش بود. بیآنکه میهمانان و همراهان دیگرش را از خواب بیدار کند، با ثریا و به همراهی ابوالفتح آتابای و محمد خاتمی، خلبان ویژهاش، به کمک هواپیمای چهار موتورهی کوچک، خود و همراهانش را از کلاردشت به رامسر رساند و از آنجا با استفاده از هواپیمای بیچ کرافت خود از مملکت خارج شد» (ص ۲۲۵). یا این مورد: «شخصیت شاه، به ویژه این واقعیت که شرایط بحرانی را برنمیتابید و به محض رودررویی با وضعیتی پرمخاطره، گرایشی به گریز از مرکز بحران نشان میداد، سبب شد که ارزیابیها و سیاستهای نادرست او پیامدهایی دوچندان جدی پیدا کند. همان شاهی که در اواسط دههی هفتاد (پنجاه شمسی)، به رییس جمهور آمریکا تحکم میکرد و غربیها را چون مردمی ضعیف مینکوهید، در ماههای قبل از انقلاب، بدون مشورت و حتی اجازهی سفرای آمریکا و انگلیس، هیچ تصمیمی نمیگرفت» (ص ۴۸۲)
و اما دو بند آخر فصل ۲۰ که آخرین فصل کتابه و خلاصهای دقیق از محمدرضاشاه پهلوی: «نه تنها سیاستهای شاه متناقض بود و در عین ایجاد رشد، زمینهی سقوط رژیمش را فراهم میکرد، بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغدلی بود که اغلب چون شیر میغرید، اما در لحظههای بحرانی، مرغدلیاش توان تصمیمگیریاش را سلب میکرد. به راستی گمان داشت که “نظرکرده” است و به قول و قوت الهی مستحضر است. در عین حال دایم بر این باور بود که نیروهایی دست اندر کار توطئه علیهاش هستند. وقتی احساس قدرتمندی میکرد، هیچ قطب و قدرتی را بنده نبود. اما به محض آن که احساس ضعف میکرد، عوارض مرغدلی جبلیاش جلوه مییافت و دیگر بدون مشورت با سفیر انگلیس و آمریکا از سادهترین تصمیمگیریها هم عاجز میماند. تسلیم حوادث میشد. به دام افسردگی فلجکنندهای میافتاد. به راستی باور داشت که میان او و مردم ایران پیوندی ناگسستنی در کار است که از سویی ریشه در تاریخ دیرین سلطنت در ایران دارد و از سویی دیگر از دستاوردهای اقتصادی کشور در دوران حکومتش تغذیه و تقویت میشود. وقتی سرانجام دریافت که این پیوند نه تنها گسسته، بلکه صدها هزار نفر در خیابانها شعار “مرگ بر شاه” میدهند، دیگر نه تنها رغبتی به ماندن نداشت، بلکه ترسها، تردیدها و تزلزلهایی که اغلب در پس ظاهر قدرقدرتش پنهان میماند، ناگهان رخ نمود و انگار شاهی یکسر متفاوت به عرصه آمد.
شاید آنچه را که اتللو دربارهی خود میگفت، بتوان مصداقی از دستکم یک جنبه از شخصیت شاه دانست. پس از آنکه اتللو از سر حسادت و در نتیجهی شیطنتهای یکی از معتمدانش، همسر دلبند و بیگناهش را کشت، به ناظران آن صحنهی غمبار گفت وقتی از من مینویسید، بگویید که سخت ولی بد دوست میداشت. شاه هم، به ویژه در دو دههی واپسین سلطنتش بر این باور بود که تنها او راه و رسم دوست داشتن ایران را میدانست و حاصل این شد که نه تنها سلطنتش را از کف داد، بلکه آن عزیزی که ایران بود … » (ص ۵۴۳)