صحبت های میرحسین رو می خونم. از تک تک حرفهاش بوی امید میاد. آدم دلش قرص میشه که همه چیز درست میشه. فقط باید صبر داشت و استقامت. یهو جو گیر میشم که بی خیال رفتن از ایران بشیم و همین جا بمونیم و دکترا رو همین جا و با همین شرایط افتضاحی که دانشجویان دکترا دارند، بخونیم. بعدشم میرم سربازی و زندگی همین جا!
بعد خبر می خونم در مورد محکومیت ها [۱ و ۲]. بعد در مورد «توانمندی بودن ارسال پارازیت در کشور» و به این فکر می کنم که چقدر راحت تاثیرات مخرب پارازیت رو به هیچ کجاشون حساب نمی کنند! بعد فکر می کنم که تا الآن روی چند نفر تاثیر گذاشته؟ نکنه اصلاً روی ما هم تاثیر گذاشته باشه؟
بعدش خبری می خونم در مورد «همکاری ایران و ونزوئلا برای تدوین کتب درسی». پیش خودم میگم گیرم که پارازیت روی ما تاثیر نگذاشته باشه. با این وضعیت، بچه ای که اینجا به دنیا بیاد، قراره چی از جامعه و مدرسه و دانشگاه یاد بگیره؟ دروغ؟ ریا؟ خرافات؟ دزدی؟ زیر آب زدن؟
میریم لباس برای آزاده بخریم. مانتو که میخواد انتخاب کنه، اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که مانتوی روشن با اندازه ای که دیدیم، خوراک گیر دادن های گشت ارشاده! حالا که قراره مانتوی روشن بخریم، پس بهتره که بی خیال بشیم و بریم سراغ یه مدل مانتوی دیگه.
وقتی سر کار میرم، چیزایی می بینم و چیزایی می شنوم در مورد وضعیت کار و شرکت و اتفاقاتی که توش داره میفته، که به شدت ناامید میشم و انگیزه ام برای کار رو از دست میدم.
بعد دوباره همون جو نگرانی و ناامیدی وجودم رو می گیره و پیش خودم میگم: «غلط کردی جو گیر شدی!»