حمید داشت از اتفاقات و درگیریهای ۱۳ آبان تعریف میکرد… به تیراندازیها و … که رسید نگاهم به سینا (خواهرزادهام که نزدیک ۵ سالشه) افتاد که با ترس داشت به حرفهای حمید گوش میداد… وقتی فهمید دارم نگاهش میکنم، سریع حالت صورتش عوض شد و خندید.. اومد پیشم و باز با ترس پرسید به کی تیراندازی میکردن؟ گفتم به مردم، گفت فکر کردم به تو تیر زدن!…. باز پرسید: چرا تیراندازی کردن؟ گفتم واسه اینکه مردم نیان تو خیابون!… گفت آهان! که نگن موسوی، موسوی…! واسه همین با باتوم و تیر میزدن! … و باز به ادامهی حرفها گوش داد!
پ.ن. ۱. با اینکه خودم بچهی دههی ۶۰ و دوران جنگ بودم، میدونم اوضاع اون روزها کوچکترین تأثیری روی من نداشته و ما از همهی این اتفاقات بیخبر و در آرامش بزرگ شدیم… اما این شاید به خاط دور بودن ما از مناطق اصلی و بحرانی و زندگی تو مشهد که از نقاط امنی به شمار میرفته که خیلیها حتی اون زمانها برای دور بودن از خطر به اونجا مهاجرت میکردن، باشه و البته مهمتر از همه اینکه رسانهها اونقدر گسترده نبودن، بگذریم از اینکه اتفاقات این روزها هم روز به روز داره گستردهتر میشه…. نمیدونم این روزها و خاطراتش چه تأثیری روی بچههایی که از دور یا نزدیک شاهد این اتفاقها هستن میذاره… و اینکه اصلاً تا کی تو ذهنشون میمونه… قطعاً بیتأثیر نیست…
پ.ن. ۲. هر وقت به آینده فکر میکنم، بیشتر از همه نگران آیندهی سینا و همسن و سالهای اون میشم…. اینکه اگه وضعیت همینطوری ادامه پیدا کنه چی به سرشون میاد… وضعیت تحصیل و تربیتشون تو مدارس و … وضعیت روحی و حتی جسمی!… نگرانم…
پ.ن. ۳ (به پیشنهاد محسن). به نظرتون بچه دار شدن تو این شرایط درسته؟