همه‌ی نوشته‌های آزاده اعتدالی

خونه

کوچک که بودیم، توی خونه مامان و بابا، زمان اینقدر زود نمی گذشت. کلی وقت داشتیم تو خونه واسه خودمون که با آرامش و بدون دغدغه پیش خونواده و فامیل باشیم، کتاب بخونیم، فیلم ببینیم و کلی کارهای دیگه و باز هم وقت داشتیم. زمان کش می اومد. هنوز هم که هنوزه وقتی می رم خونه مامان و بابام زمان همینجوره برام.

اما توی این حدود چهار سال بعد از ازدواج توی خونه خودمون، همیشه سرمون شلوغ بوده و دوره های مختلفی رو پشت سر گذاشتیم.

اولش مشغول درس و کار همزمان بودیم. اون موقع ها وقتایی که خونه بودیم و پیش هم بودیم، با اینکه ممکن بود خیلی وقت صرف درس خوندن نکنیم،‌ ولی دائم دغدغه اش رو داشتیم و در حسرت این بودیم که وقتی می آیم خونه دیگه فکر درس و تز و پروژه نباشیم. بقیه وقتها هم که مشغول دورهمی و وقت گذرونی با دوستان بودیم ولی در حد نه چندان زیاد.

بعد از اون، یه مدت به صورت خیلی فشرده مشغول خوشگذرونی و بیرون بودن و وقت گذرونی با دوستان شدیم. تو اون مدت خونه رسما برامون خوابگاه بود. اونقدر به صورت افراطی خوشگذرونی کردیم که دیگه آخراش من کم آوردم. دلم آرامش می خواست. اینکه فقط خودمون باشیم، تو خونه و هیچ کار نکنیم؛ فقط تو خونه باشیم. دلم برای خودمون و خونمون تنگ می شد.

بعد از اون هم بلافاصله سربازی حمید شروع شد و باهم نبودن ها و ندیدن ها. حتی تا اوائل اردیبهشت امسال هم به خاطر ادامه فشار کاری حمید، خیلی وقت باهم بودن نداشتیم. باز هم خونه، خونه نبود. معمولا حمید اینقدر دیر می رسد تو همه این یک سال و نیم، و وقتی می رسید اینقدر خسته بودیم، که دیگه چیزی نمی فهمیدیم.

اما از اوائل اردیبهشت انگار دوره جدیدمون شروع شده و خونه مفهوم واقعیش رو پیدا کرده. معنی با آرامش باهم بودن، بدون دغدغه درس و کار اضافه، با فرصت کافی برای همدیگه و برای خودمون. انگار بعد از مدتها واقعا زندگی می کنیم.

همسایه – ۴

در ادامه توصیفات حمید از همسایه‌هامون:

یکی از روزهای تابستان امسال…

من: توی کوچه، دم در خونه در حال بازی با گربمون و منتظر حمید….
در خونه بازه، دختر همسایه طبقه پنجم که قبلاْ توصیف شده، دم راه پله‌ها با دوستش نشسته….
دوست دختر همسایه طبقه پنجم میاد دم در و پاکت شیرکاکائوشو پرت میکنه تو باغچه جلو خونه و بر میگرده دم راه پله

من عصبانی میرم تو: چرا آشغالو میندازین دم در؟
دوست دختر همسایه پشتش به منه و اصلاْ بر نمیگرده… دختر همسایه بر و بر نگاه میکنه و لبخند تحویل می‌ده
من: سر کوچه سطل آشغال هست…تو حیاط و خونتون سطل هست، آشغالو باید بندازین دم در؟ همینه که همش جلو در پر آشغاله….
دختر همسایه: دم در ننداخت که… تو باغچه انداخت!!!!!!
و حال منو دریابید در اون لحظه… با توجه به توصیفات قبلی از پدرش و کاری که کرده و جواب آخرش!

و ماجرای همسایه طبقه پنجم ادامه دارد…

اولین سالگرد (با ۱۲ روز تأخیر)

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد …. سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

پارسال علی شریف روز عروسیمون برامون فال حافظ گرفته بود و  نتیجه بیت بالا بود که بسی به دل نشست…. گرچه به فال و این چیزها اعتقادی ندارم، اما درست اومد انگار و هر چی میگذره هم بیشتر حس میکنم وصف حال روزهای ماست و امیدوارم بماند!

پ.ن: عکس بالا هم حس خوب این بیت رو داره…

خسته ام

منتظرم تو راهروی دانشکده که مدیر تحصیلات تکمیلی بیاد. سه هفته است که متوسط هفته ای دو روز کامل میرم دانشگاه و باید کلی پله بالا پایین برم و ساعتها منتظر ۱ استاد بشینم،چرا؟ چون اینجا دانشگاهیه که خود دانشجو موظفه کل روند اداری کارهاشو کنترل کنه؛ باید هر هفته سر بزنی دفتر تحصیلات تکمیلی ببینی پروپوزالت تو گروه تأیید شد؟اگه شد هفته بعد مدیر گروه تحویل داد به دفتر؟هفته بعد از دفتر رفت شورای دانشکده؟تو شورا هم تصویب شد یا نه؟ و اگه یکی مثل من باشی که استادت بهت بگه “پروپوزالت همون جلسه اول تأیید شده تو گروه و احتیاج نداره به اصلاح،برو کاراتو بکن”،میری اما وقتی بعد ۱سال میای مجوز دفاع بگیری میبینی پروپوزالت هنوز تصویب نشده چون مدیر گروه بعد تصویب نداده به دفتر و گم شده و حالا همه چیز از اول! و تازه این دانشجوست که متهم است چرا پیگیری نکرده! و باید کسر نمره بخوری یا بیای روزها و ساعتها منتظر مسؤلان مختلف،بلکه منتی بر سرت بگذارند و با کلی ضرب و زور اجازه بدن در آخرین ساعتهای ممکن دفاع کنی!
این تنها مورد شگفت انگیز این دانشگاه نیست!به زودی تجربیات فقط یک دانشجوی علم و صنعت در این ۳سال اینجا ثبت میشه
نتیجه گیری نهایی: شده درس نخون ولی دانشگاه علم و صنعت نرو. حداقل دانشکده کامپیوترشو!

مظلوم نباش!

یک سال فشارها ناراحتی‌ها رو تحمل کردم به این امید که هر روز با کمتر شدن ارتباطم کمتر می‌شه این ناراحتی‌ها… همش جمع شد و جمع شد تا بالاخره دیروز ترکید!

و حس ناراحتی از اینکه چرا حرف زدن، قاطع ایستادن و دفاع از حقم اینقدر برام سخته و ترجیح می‌دم تا جایی که می‌تونم تحمل کنم و این کار رو عقب بیاندازم، بلکه مشکل خود به خود حل شه… که البته منطقی نیست! می‌دونم منطقی نیست و این کار رو می‌کنم…

اما از امروز اوضاع فرق می‌کنه … سخته ولی سعی می‌کنم که فرق کنه :دی

خوشحالم که تو زندگی خصوصی و خانوادگیم نیاز به همچین خصوصیتی نداشته و ندارم و وگرنه شدیدتر از اینها می‌ترکیدم.

بچه‌های دهه‌ی ۸۰

حمید داشت از اتفاقات و درگیری‌های ۱۳ آبان تعریف می‌کرد… به تیراندازی‌ها و … که رسید نگاهم به سینا (خواهرزاده‌ام که نزدیک ۵ سالشه) افتاد که با ترس داشت به حرف‌های حمید گوش می‌داد… وقتی فهمید دارم نگاهش می‌کنم، سریع حالت صورتش عوض شد و خندید.. اومد پیشم و باز با ترس پرسید به کی تیراندازی می‌کردن؟ گفتم به مردم، گفت فکر کردم به تو تیر زدن!‌…. باز پرسید: چرا تیراندازی کردن؟ گفتم واسه اینکه مردم نیان تو خیابون!… گفت آهان! که نگن موسوی، موسوی…! واسه همین با باتوم و تیر می‌زدن! … و باز به ادامه‌ی حرفها گوش داد!

پ.ن. ۱. با اینکه خودم بچه‌ی دهه‌ی ۶۰ و دوران جنگ بودم، می‌دونم اوضاع اون روزها کوچکترین تأثیری روی من نداشته و ما از همه‌ی این اتفاقات بی‌خبر و در آرامش بزرگ شدیم… اما این شاید به خاط دور بودن ما از مناطق اصلی و بحرانی و زندگی تو مشهد که از نقاط امنی به شمار می‌رفته که خیلی‌ها حتی اون زمان‌ها برای دور بودن از خطر به اونجا مهاجرت می‌کردن، باشه و البته مهم‌تر از همه اینکه رسانه‌ها اونقدر گسترده نبودن، بگذریم از اینکه اتفاقات این روزها هم روز به روز داره گسترده‌تر می‌شه…. نمی‌دونم این روزها و خاطراتش چه تأثیری روی بچه‌هایی که از دور یا نزدیک شاهد این اتفاق‌ها هستن می‌ذاره… و اینکه اصلاً تا کی تو ذهنشون می‌مونه… قطعاً بی‌تأثیر نیست…

پ.ن. ۲. هر وقت به آینده فکر می‌کنم، بیشتر از همه  نگران آینده‌ی سینا و همسن و سال‌های اون می‌شم…. اینکه اگه وضعیت همینطوری ادامه پیدا کنه چی به سرشون میاد… وضعیت تحصیل و تربیتشون تو مدارس و … وضعیت روحی و حتی جسمی!… نگرانم…

پ.ن. ۳ (به پیشنهاد محسن). به نظرتون بچه دار شدن تو این شرایط درسته؟

اندر احوالات من و دانشگاه

سه‌شنبه بالاخره رفتم دانشگاه،‌ دیدم کنار دانشکده یه ساختمون حداقل سه طبقه ساختن! حساب کردم دیدم دقیقاْ ۶ ماه و ۱۰ روز از آخرین باری که اومدم و در واقع آخرین فعالیت‌های انجام شده در مورد پروژه‌ی مبارک کارشناسی ارشد، می‌گذره!
نکته‌ی جالبش اینه که حالا که بعد این همه مدت با کلی ناراحتی و نگرانی از برخورد اساتید گرامی و البته با دستی پر از یک ایده (!) رفتم، دیدم یکیشون تا ۲۰ روز دیگه مرخصیه و یکی دیگه سفر حجه!

یک تولد خاص

همیشه مزه و لذت اولین ها نسبت به دفعات بعد صد چندانه و البته اولین ها موندگارترن تو ذهن هر کس!
تا حالا ۴ تولدت رو کنار هم جشن گرفتیم:
اولین تولد با هم بودن… سال ۸۵ …
اولین تولد بعد از رسمی شدن با هم بودن… سال ۸۷ …
و اولین تولد تو خونه ی خودمون… امسال…. همین چند دقیقه قبل…

برای من هر کدوم یه جای خاص تو ذهنم داره… یه لذت خاص و متفاوت داشته هر کدوم برام… لذت تلاش برای فراهم کردن شرایط تولد و خرید کادو و… تا خود لحظه ی فوت کردن شمع و…
امسال اگرچه در حد چند دقیقه طول کشید تولدت به خاطر شرایطش… اما خیلی خیلی خاص تر و لذت بخش تر بود برام… هر لحظه اش…. اولین تولدت تو خونه ی خودمون….
تولدت مبارک ….
:*