بایگانی دسته: مهاجرت

چرا توالت اینجوریه آخه لعنتی‌ها؟!

هشدار: این مطلب یه کم بوداره!

یکی از چیزایی که توی این یه سال و نیم زندگی توی اتاوا عذابم داده، تفاوت سیستم توالتهای اینجا با ذهنیت من از توالته.

توی ایران، معمولاً توالتها در و پیکر دارند و دیواری دارند که توالت رو تقریباً مثل یه اتاقکِ کاملاً بسته میکنه. معمولاً وقتی واردش میشی، دیگه خیالت راحته که به دلیل کاملاً بسته بودن فضا، هر سر و صدایی بلند شد، احتمالاً کمترین طنین رو در فضای اطراف خواهد داشت. البته توالتهای مساجد، خصوصاً مساجد وسط جاده‌ها یا کلا توالتهای عمومی که تعداد چشمه‌های توالتشون از ۵-۶ تا بیشتره، اون فضای کاملاً بسته رو ندارند و مثلاً دیوارهای کوتاهی بین توالتها وجود داره. از اونجا که وقتی تعداد توالتها زیاد باشه، احتمال رودررو شدن و چشم تو چشم شدن با کسانی که همزمان با شما توی توالت بوده‌اند کمه، شخصاً احساس بدی ندارم اگه یه وقت سروصدای شدیدی از یکی از توالتها (از جمله مال خودم!) بلند بشه.

اما اینجا توی اتاوا (یا توی فرودگاه‌های خارج از ایران که من تا حالا دیدم)، بین چشمه‎های توالت، دیوارهای نازک و کوتاه چوبی وجود داره. توی این حالت، هر حرکت و صدایی از شما یا توالت بغلی، در کمال وضوح به گوش و مشام میرسه و مثلاً توی محل کار که دو چشمه توالت وجود داره، پیش میاد که شما و همکار میز بغلیتون یا مثلاً مدیرتون، همزمان توی دو توالت کنار هم مشغول قضای حاجت باشید. این مورد هم هنوز برای من قابل تحمله.

و اما آخری! اینجا (باز هم مثل خیلی جاهای دیگه)، برای آقایون، توالتهای سرپایی وجود دارند که من توی ایران نمونه‌ش رو فقط توی استادیوم آزادی دیده بودم و برای قضای حاجت (شماره‌ی یک) استفاده میشن. من با خود این مدل توالتها هم مشکلی ندارم و اتفاقاً خیلی از مواقع، کار آدم رو خیلی سریع و راحت راه میندازن. مشکل اونجا شروع میشه که نفر بغلی شما موقع قضای حاجت سرپایی، به طرز فجیعی شروع میکنه گازهای روده‌ش رو تخلیه کردن در حالی‌که بدنش با شما حداکثر ۳۰ سانتی‌متر فاصله داره! در این مواقع، رسماً میخوام گریه کنم. درسته که توی توالت به سر میبریم، ولی آخه ۳۰ سانتی‎متر با هم فاصله داریم لعنتی! این قضیه برای من مثل این می‌مونه که دو نفر توی یه اتاق کنار هم وایساده باشیم، بعد شروع کنیم باد روده خالی کردن و عطرآگین کردن فضا!

دارم روی خودم کار میکنم که این قضیه رو هم حل کنم تو ذهنم.

حق‌خوری رسمی – حق‌دهی رسمی: یک تجربه

ایران – مورد اول: از زمانی که شما اطلاعات فرزند تازه متولدشده‌تون رو توی سامانه‌ی پرداخت یارانه ثبت کنید تا زمانی که دولت شروع کنه به پرداخت یارانه برای فرزندتون، چند ماه طول می‌کشه و دولت بابت این چند ماه تاخیر سیستم خودش به شما یارانه‌ای برای فرزندتون نمی‌ده. ‌در واقع حق شما خیلی ساده و قانونی خورده شده. این مورد برای خود ما موقع تولد یاسمین پیش اومد و دقیقاً ۴ ماه یارانه‌ی یاسمین رو نگرفتیم. بگذریم از اینکه بعدا در کل از دریافت یارانه انصراف دادیم.

ایران – مورد دوم: برای تکمیل مراحل گرفتن ویزای کانادا، همراه با مادر و خواهرم می‌خواستیم بریم استانبول. مادرم حدود بیشتر از دو سال قبلش، یه بار عوارض خروج رو برای خودش پرداخت کرده بود و به دلیلی از ایران خارج نشده بود و اون قبض عوارض خروج رو استفاده نکرده بود و قبض پرداختیش همراهش بود. قبض پرداختی مابه‌التفاوت عوارض خروج قبلی و جدید هم همراهش بود. موقعی که جلوی گیت دریافت عوارض خروج نیروی انتظامی رسیدیم، مامور پشت باجه به مادرم گفت که بخشنامه اومده که فقط قبض‌های پرداختیِ تا دو سال قبل معتبر هستن و قبض قدیمی عوارض خروج شما منقضی شده! یعنی یه احمقی این بخشنامه‌ رو صادر کرده و یه نفر هم که پولی رو قبلا به حساب خزانه‌ی دولت ریخته و بدون اینکه پولش بهش برگردونده بشه، بهش می‌گن که پولی که شما به حساب دولت ریختی رو دولت و سیستم مملکت خورد، یه آب هم روش! خلاصه که اون افسر نیروی انتظامی با اعتراض مادرم به این قضیه، از افسر مافوقش پیگیری کرد و بعد از چند دقیقه معطلی، افسر مافوق قبول کرد که استثنائا این بار قبض قدیمی رو هم قبول کنن.

اینا دو تجربه‌ی مستقیم من از حق‌خوری رسمی توی ایران بود. موارد دیگه‌ای هم هست و حتما خیلیای دیگه هم از این دست تجربه‌ها توی ذهنشون دارن.

حالا تجربه‌ی اخیر ما از سیستم دولت ایالت اونتاریوی کانادا:

هزینه‌های پزشکی توی کانادا سرسام‌آوره. مثلا من یه بار دستم رو خیلی بد بریده بودم و فقط مراجعه‌ی من به اورژانس بیمارستان دولتی اتاوا و ویزیت و عکس‌برداری و بستن دستم حدود ۹۰۰ دلار هزینه برداشت که خوشبختانه بیمه‌ای که از طریق دانشگاه آزاده گرفته بودیم، هزینه‌ش رو داد. البته هزینه‌ی ویزیت دکتر اورژانس توی روز تعطیل رو خودمون دادیم و بیمه پوشش نداد. برای کسانی که با سیستم بیمه‌ی کانادا آشنایی ندارن این رو هم بگم که اینجا همه باید بیمه داشته باشن، یا از طریق دانشگاه که هزینه‌ش رو با شهریه پرداخت می‌کنید، یا از طریق دولت که رایگانه و شرایط خاصی داره و یا خودتون از طریق یه بیمه‌ی خصوصی بیمه رو می‌خرید. خلاصه که همه باید بیمه باشن. البته بیمه‌ی تکمیلی قضیه‌ش جداست. ولی بیمه‎ی دولتی تقریباً همه‌ی هزینه‌های درمانی شما رو پوشش می‌ده. اون یکی بیمه‌ها هم به همون نسبتی که شما پول بیمه بدید، هزینه‌های درمانی رو پوشش می‌دن.

یه ماه و نیم پیش که دستم شکست و عمل جراحی داشتم، پیش‌بینی کردیم که هزینه‌های درمان خیلی خیلی بالا باشه و امیدوار بودیم که بیمه همه‌ش رو پوشش بده. تا اینکه متوجه شدیم بیمه‌مون مواردی مثل ویزیت پزشک رو کامل پوشش نمی‌ده. یا همین امروز متوجه شدیم که یه مورد دیگه رو کامل پوشش نداده و احتمالا خودمون باید حدود ۱۰۷۰ دلار پرداخت کنیم. یه روز که با بچه‌های شرکت صحبت هزینه‌های درمانی و عدم پوشش بیمه شد، بچه‌ها براشون سوال شد که چرا من بیمه‌ی دولت ایالت (OHIP) رو ندارم. اونجا بود که فهمیدم بعد از سه ماه کار تمام وقت توی ایالت اونتاریو، شما می‌تونید برای خودتون و خونواده‌تون بیمه‌ی دولتی بگیرید.

کلی اعصابمون خرد شد که چرا زودتر این رو نفهمیده بودیم و هزینه‌های مختلفی که برای دکتر یاسمین و خودمون کردیم از جیبمون رفت. نکته اینجا بود که من چون از سپتامبر ۲۰۱۵ کارم رو شروع کرده بودم، از دسامبر ۲۰۱۵ میتونستیم کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و تا همون لحظه‌ای که قضیه رو فهمیده بودیم، حدود یه سال بود که میتونستیم از بیمه‌ی دولتی استفاده کنیم. خلاصه که روزهای بعدش قضیه رو از طریق اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو پیگیری کردیم (که داستان طولانی داره و در این مقال نمی‌گُنجه) تا هر چه سریع‌تر کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و حتی یک روز هم از دست ندیم که اگه یه وقت کارمون باز به دکتر و بیمارستان کشید، مشکلی نداشته باشیم و خیالمون راحت باشه. نکته‌ی جالب و شیرین قضیه این بود که توی اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو متوجه شدیم که کارت بیمه‌ی ما از همون تاریخ دسامبر ۲۰۱۵ صادر می‌شه و تمام هزینه‌هایی که توی این یک سال کرده ایم و بیمه‌ی دولتی پوشش می‌داده رو می‌تونیم از دولت بگیریم. یعنی سیستم دولتی اجازه نمی‌ده که حق شما خورده بشه، حتی اگه یک سال دیر فهمیده باشید که حقی دارید.

تصور کنید احساس آرامش و امنیت روانی ما رو بعد از این قضیه!

با مقایسه‌ی این موارد می‌شه فهمید که چرا ساکنان کانادا (و احتمالا کشورهای مشابه) اینقدر آرامش دارن، در حالی که توی ایران آدم از یه لحظه‌ی دیگه‌ش خبر نداره و نمی‌دونه قراره چه کسی چه تصمیمی بگیره و چطوری حقش رو رسماً بخوره و از بین ببره و آب هم از آب تکون نخوره.


پی نوشت: از دوستانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم قبل از اینکه فحش بدن و از جوگیر بودن من و سیاه و سفید دیدن قضایا بگن و مثالهای مختلفی از اشتباه و مزخرف بودن حرف من بگن، متوجه این قضیه باشن که:

۱. این مواردی که نوشتم صرفا تجربه ی شخصی من از کاناداست. تجربیات شخصی میتونه مثبت یا منفی باشه. همونطور که من در مطالب قبلی ام از مشکلی که با شرکت اینترنتم داشتم نوشتم و فحششون هم دادم، حالا دارم از موارد مثبت مینویسم. تجربه ی شما از آمریکا یا کشورای اروپایی یا استرالیا یا هر جای دیگه، مربوط به همون کشوراست. مگه من توی مطلبم نوشتم که آمریکا هم توی این زمینه خوبه؟ یا مثلا بانکتون توی استرالیا شما رو بیچاره نمیکنه؟ بازم میگم که این صرفا تجربه ی من از کانادا و شهر اتاواست.

۲. اگه به تیتر و بقیه ی قسمتهای مطلب من توجه کنید، مواردی که من نوشتم مربوط به تجربه ی من از تفاوت برخورد «دولت» در دو کشور ایران و کاناداست، نه بخش خصوصی. خواهش میکنم این رو درک کنید.

انتظارات جالب

از اونجایی که توی اتاوا و خصوصا توی منطقه ای که ما الان ساکن هستیم، عرب زیاده و چهره های خاورمیانه ای غالبا شبیه هم هستن، خیلی از مواقع ما و خصوصا من رو عرب فرض میکنن.

یه ماه و نیم اول سکونتمون توی اتاوا، چون ماشین نداشتیم، هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم و تجربه ی برخورد با آدمای مختلف برامون جالب بود.

یه روز من و یاسمین داشتیم میرفتیم برای خرید که توی اتوبوس، یه خانم عرب پیر محجبه یهو شروع کرد به عربی حرف زدن با من. اولش اصلا متوجه نشدم که طرف صحبتش من هستم و همینطور داشتم با یاسمین صحبت میکردم. بعد که متوجه شدم داره با من حرف میزنه، بهش نگاه کردم و معذرت خواستم و گفتم که من عربی نمیتونم صحبت کنم. یه خرده چپ چپ بهم نگاه کرد و انگلیسی پرسید: اسم دخترت چیه؟ زینب؟ خندیدم و گفتم: نه! یاسمین. بعد دوباره شروع کرد یه سری جمله ی عربی گفت. باز دوباره تاکید کردم که نمیتونم عربی حرف بزنم و فارسی بلدم. بعد یهو برآشفته شد و یه سری جمله ی عربی گفت که احساس کردم یه چیزی توی مایه های فحشه. بعد گفت:‌ فارسی؟ چرا فارسی حرف میزنی؟ مگه محمد که حبیب خدا بود، فارسی حرف میزد؟ باید عربی حرف بزنی! این وسط من هم خنده م گرفته بود که حالا من چی باید جوابش رو بدم، از طرفی هم تعجب کرده بودم که یعنی واقعا نمیفهمه که من عرب نیستم یا خودش رو زده به نفهمی! باز دوباره تاکید کردم که من مقصر نیستم و فقط فارسی بلدم و اون هم همچنان به غرغر زیر لب و فحش و فضیحتش** ادامه داد و هی هم وسطش از محمد و خدا و این چیزا میگفت.

بعدا نوشت: یکی از دوستان اتوی فیسبوک نظر داده بود و دو تا نکته گفته بود در مورد این مطلب. لازم شد که توضیحاتی برای شفاف شدن مطلب اضافه بشه. اول نظر دوستمون و بعد توضیحات خودم رو مینویسم:

نظر:‌
دو تا چیز برام جالب بود
اینکه فقط یک ماه ونیم هر روز از اتوبوس استفاده می کردین چون “ماشین نداشتین”

بعد اینکه عربی نمی دونستین ولی با اطمینان فکر می کنین خانمه فحش و فضیحت می گفته

توضیحات من:

جواب اولین نکته: یه سری ملاحظات برای ما وجود داشت و داره که توی مطلبی که نوشتم نمیگنجید و خیلی طولانیه. ولی به نظر میرسه باید به مطلبم اضافه ش کنم.
اول اینکه من بعد از یه ماه و نیم رفتم سر کار. یه هفته قبل از سر کار رفتنم و یه هفته هم بعد از شروع کارم، یاسمین رو با اتوبوس میبردم مهدکودک. مسیر خونه به مهدکودک یاسمین و بعد محل کار قبلی من که با ماشین و در هر آب و هوایی حداکثر نیم ساعت طول میکشید، توی اون دو هفته و با اتوبوس، از یک تا یک و نیم ساعت طول میکشید. حالا شما در نظر بگیرید که با بچه و در دمای منفی ۳۰ درجه بخوای توی خیابون منتظر اتوبوس باشی و توی شهر کوچیکی مثل اتاوا، به جای روزی حداکثر یک ساعت، روزی حدود ۳ ساعت فقط برای رفت و آمد وقت بذاری. خب این اصلا به نظر من منطقی نیست.
دوم هم اینکه محل کار الان من و مهدکودک الان یاسمین، خیلی دورتر از قبلیه و با ماشین، حدود یک ساعت طول میکشه برسیم بهشون. یه روزایی که کار خاصی داریم و آزاده مجبوره با اتوبوس بیاد تا اون منطقه، حدود یه ساعت و نیم توی راهه. حالا باز فرض کنید که همین مسیر رو بخوای در روزهای بارونی و برفی بری که حتما بیشتر از دو ساعت طول میکشه. یعنی روزی حداقل سه ساعت در روزهای معمول و خیلی بیشتر از ۴ ساعت در روزهای غیرمعمول! اینم باز منطقی نیست.
سوم هم یه مثال دیگه براتون بزنم از همون روزایی که با اتوبوس میرفتیم خرید. یه روز که با اتوبوس از خرید برمیگشتیم خونه، مسیری که پیاده حدود نیم ساعت طول میکشید رو به خاطر انتظار اتوبوس حدود یه ساعته اومدیم خونه. البته در این مورد ما هنوز تخمینی ازش نداشتیم، وگرنه همون پیاده میومدیم. کما اینکه روزای بعدش همین کارو کردیم.
نکته ی آخر هم اینکه به زودی محل زندگیمون رو داریم عوض میکنیم که به محل کار من نزدیک باشیم. مدرسه ی یاسمین هم نزدیک خونه خواهد بود. اونوقت دیگه هر روز یاسمین رو پیاده میبریم مدرسه و من هم با دوچرخه میرم سر کار 🙂
جواب دومین نکته:
** مدل چهره ی اون خانم و نوع نگاهش به من و حرکات دستش کاملا نشون میداد که داره فحش میده به من و اخ و تف میکنه!

برنامه ی زندگی

آدم تا وقتی مجرده، هر جوری دلش میخواد زندگی میکنه. هر موقع میخواد، هر جایی میخواد میره و هر کاری دلش میخواد میکنه.

با ازدواج این وضعیت عوض میشه. بسته به مدل رفتاری و زندگی همسر، این تغییر میتونه خیلی زیاد یا کم باشه. در واقع بستگی به توافقی داره که کم کم توی زندگی مشترک بین مرد و زن شکل میگیره. معقولش اینه که هر طرف یه بخشی از خواسته ها و عادتهاش رو تغییر بده تا به وضعیت تعادل برسن و زندگیشون با کمترین مشکل پیش بره. مثلا اگه تا دیروقت هم بیرون یا مهمونی باشی و فرداش بخوای بری سر کار، یه کاریش میکنی و بالاخره یه جوری بلند میشی یا دیرتر میری سر کار و اول صبح رو مرخصی میگیری.

اما وقتی پای بچه به زندگی باز میشه، اگه بخوای زندگی روزمره ت مثل قبل باشه، برنامه ی زندگیت رو باید طوری تنظیم کنی که بیشترین مطابقت رو با وضعیت بچه ت داشته باشه. مثلا دیگه نمیتونی تا دیروقت بیرون یا مهمونی باشی و انتظار داشته باشی که بچه ت طبق معمول هر روز، همراه با خودت حدود ساعت ۷ صبح از خواب بیدار بشه و باهات همراهی کنه و قبل از ساعت ۸، از خونه بزنی بیرون که ببریش مهدکودک و خودت هم به کار و زندگی روزانه ت برسی.

ممکنه افرادی هم باشن که ساعت بیدار شدنشون دیرتر باشه و اگه بچه شون مثلا تا ساعت ۹:۳۰-۱۰ هم خواست بخوابه، مشکلی نداشته باشن. اما اگه قرار باشه بچه رو بذارن مهدکودک، دیگه نمیتونن انتظار داشته باشن که به این راحتی برنامه ی روزانه شون رو بتونن مثل قبل اجرا کنن. چون یا مهدکودکها صبحها دیرتر از یه ساعت مشخصی بچه ها رو قبول نمیکنن (مثل اتاوا که ما الان ساکنش هستیم) یا اینکه ساعت کار مهدکودکها مشخصه و مثلا تا ساعت ۶ عصر بچه ها رو نگه میدارند. پس شما دیگه نمیتونی ساعت ۱۱ بری سر کار و تا ساعت ۸ شب هم بمونی و بعدش برگردی خونه.

البته این موارد برای زن و شوهرهای شاغل درسته و اگه یه نفر قرار باشه توی خونه بمونه، این مسائل دیگه به این شدت مطرح نیست.

حالا این وسط وقتی خودت باشی و بخوای زندگیت رو طبق برنامه ی مورد نظرت تنظیم کنی، مشکلی نیست و همه ی زندگیت در اختیار خودته. مشکل زمانی شروع میشه که اطرافیانت انتظار داشته باشن که مثل قبل از بچه دار شدن زندگی کنی یا انتظارات اونا رو دائم برآورده کنی و در هیچ شرایطی حاضر نباشن وضعیت تو رو درک کنن.

به دلایلی که بالا نوشتم، ما بعد از به دنیا اومدن یاسمین یه سری تغییرات توی برنامه مون داشتیم. فاز دوم تغییر برنامه که شدتش بیشتر بود هم زمانی اتفاق افتاد که آزاده برگشته بود سر کار و بعد از دو سال کمک مامان و بابام (و البته در مواقع اضطرار، دوستان فوق العاده خوب و مهربونمون) در نگه داری یاسمین، قرار شده بود یاسمین رو بذاریم مهدکودک. از اینجا به بعد، ساعت خواب یاسمین حدود ساعت ۹ شب بود تا صبحها، حدود ساعت ۷ بیدار بشه و برنامه ی روزانه مون مثل قبل باشه. تا قبل از این تنظیم برنامه ی جدید، زندگی ما با خونواده ی من توی یه ساختمون، مزیت خیلی بزرگی به حساب میومد که واقعا کمک حالمون بود.

مشکل دقیقا از موقعی شروع شد که ما میخواستیم یاسمین رو ساعت ۹ شب بخوابونیم و این قضیه برای بقیه ی فامیل، غیرقابل درک بود. دیگه مهمونی وسط هفته رو نمیرفتیم. مثل قبل دیگه هر ساعتی حاضر نبودیم در هر برنامه ای شرکت کنیم، حتی آخر هفته ها. چون معمولا برنامه ی به هم ریخته ی آخر هفته، به هفته ی بعد هم سرایت میکرد و کل هفته مون رو به هم میریخت.

حالا زندگی توی یه ساختمون با خونواده ی من، مشکلات جدیدی رو برامون درست کرده بود. قبل از این تغییر برنامه، معمولا وقتی فامیل میرفتن به خونه ی مامان و بابام سر بزنن، بابام میومد دنبال یاسمین که ببردش خونه شون که بقیه ی فامیل هم ببینندش. بعد از تغییر برنامه هم انتظار داشتن که همون سیستم برقرار باشه. یعنی ساعت ۱۰ شب بیان خونه ی بابا و مامانم (بعله! شب نشینی های خونواده ی من تازه ساعت ۱۰ شب شروع میشه 🙂 ) و منتظر باشن که یاسمین هم بره اونجا که ببینندش و وقتی با مخالفت ما روبرو میشدن، ناراحت میشدن و دلخور میشدن. اوایل، کنار اومدن با این قضیه برای مامان و بابام هم مشکل بود. اما اونا خیلی زود با ما همراه شدن و معمولا خودشون مهموناشون رو توجیه میکردن که ساعت خواب یاسمینه و نمیشه بیاریمش که همه ببینندش. در واقع ما روی برنامه ی خودمون پافشاری میکردیم و سر برنامه مون مونده بودیم و مامان و بابام هم معمولا همراهی میکردن، اما دیگران با اینکه در ظاهر همراه بودن، در واقع براشون این قضیه حل نشده بود و در هر برخورد با بعضی از اقوام، باید تیکه و طعنه و کنایه میشنیدیم بابت این قضیه.

یکی از موارد مثبتی که مهاجرت به کانادا برای ما داشت و واقعا آرامش بهمون داده، همین دور شدن از طعنه ها و کنایه ها و دلخوری هایی بود که فامیل برای خودشون درست کرده بودن و ما رو هم باهاش عذاب میدادن.

تغییر

تغییر همیشه سخته. تغییر محل کار، تغییر محل سکونت، تغییر رفتار و اعتقادات. هر چی هم که سن بالاتر میره، این تغییرات سخت‌تر و گاهی هم ترسناک‌تر میشن.

وقتی قرار باشه توی شروع چهارمین دهه‌ی زندگیت، بعد از چند سال پایدار شدن وضعیت زندگیت، یه تغییر بزرگ توش ایجاد کنی که خودش تعداد زیادی از تغییرات رو در بر می‌گیره، قضیه مشکل‌تر و پیچیده‌تر میشه.

تغییر کشور محل سکونت، تغییریه که شامل چند تغییر بزرگ توی زندگی آدمه و طبیعتاً خیلی خیلی سخته.

من که تا به حال از تغییر نترسیده‌ام، تغییر محل کار، تغییر رفتار و عقیده و خیلی تغییرات دیگه. به نظرم از پس این یکی هم برمی‌آییم.

مهاجرت و بازگشت به وطن برای خدمت

من صددرصد ترک زادگاه و وطن و مهاجرت رو تایید می‌کنم، چه مهاجرت داخل یک کشور و چه مهاجرت بین کشورها. وقتی شما نتونی در جایی که به دنیا اومدی و سال‌ها توش زندگی کردی، کاری بکنی و احساس مفید بودن بکنی مهاجرت لازمه. وقتی احساس کنی که داره زندگیت از اون مسیر دلخواهت خارج میشه و در واقع، توی زادگاهت زندگیت داره هدر میره و آرزوها و خواسته‌هات جایی برای تحقق نداره مهاجرت لازمه. اینکه آرمانت، نگاهت، عقایدت و طرز تفکرت با نگاه غالب مردم و سیستم حاکم بر اون جامعه تفاوت زیادی داشته باشه، به نظرم مهاجرت لازمه.

اینکه بنا به هر دلیلی، خیلی‌ها دیگه نمی‌تونن جامعه‌شون رو تحمل کنن و وطنشون رو رها می‌کنن و مهاجرت می‌کنن و بعد از چند سال یهو یاد وطنشون می‌افتن و تصمیم می‌گیرن برای «خدمت به وطنشون» برگردن، یه مقدار از قوه‌ی ادراک من خارجه. به نظرم این آدم‌ها، تکلیفشون با خودشون مشخص نیست و از سر هیجان و جوزدگی یا مد روز، وطنشون رو ترک کرده‌ن یا میخوان برای خدمت به وطنشون برگردن. تاکید می‌کنم که این نظر من در مورد کسانیه که برای فرار از جامعه‌شون اون رو رها می‌کنن و میرن و نه کسانی که از ابتدا برای اینکه چیزی به داشته‌هاشون اضافه کنن و بعدا برگردن، مهاجرت می‌کنن.

وقتی وضعیت جامعه، از آستانه‌ی تحمل تو فراتر میره و ترکش می‌کنی، حتما افراد دیگه‌ای هم هستن که تحملشون تموم شده، ولی نمی‌تونن به راحتی تو برن و به هر چیزی آویزون میشن که شرایط خروج از اون جامعه رو برای خودشون فراهم کنن و در این راه، حتما به راحتی مرزهای اخلاق رو هم زیر پا میذارن. ضمن اینکه، معمولا توی جامعه‌ای که تعداد مهاجرانش داره روز به روز زیادتر میشه، احتمال ضعف اخلاق در آدم‌های دیگه‌ی اون جامعه هم خیلی خیلی زیاده (چیزی درست شبیه جامعه‌ی امروز ایران!) و احتمالا یکی از علل زیاد شدن مهاجران هم همینه. پس اگه تو روزی به قصد خدمت به وطن برگشتی، نباید انتظار داشته باشی که جلوی پات فرش قرمز پهن کنن و با یه جامعه‌ی غیرعادی روبرو خواهی بود. در اون جامعه‌ی غیرعادی هم هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته که آرزوی خدمت به وطن رو به گور ببری!


پانوشت: خیلی وقته که فکرهای مرتبط با مهاجرت رو میخوام دسته‌بندی شده و مرتب بنویسم. این اولین نوشته‌ام بود و جرقه‌ش رو هم کتاب «سوء تفاهم» آلبر کامو زد.


بعدا نوشت: با توجه به نظرات مرتبط با این مطلب (نظرات کتبی و شفاهی)، فکر می‌کنم برداشت درستی از مطلبم نشده. توضیح تکمیلی برای این مطلب اینکه: من نمی‌تونم قبول کنم کسی که برای «فرار» از کشورش از ایران خارج شده یا توی جو قرار گرفته که «باید فقط از کشور رفت»، حالا برای «خدمت به وطن» برگرده به کشورش! منظور این نوشته هم این دسته از آدما هستن نه آدمای دیگه. کتاب «سوء تفاهم» کامو رو بخونید، منظورم رو خوب متوجه می‌شید