افتخارات(۲)

اول بگم که محسن هم افتخاراتش رو نوشته، حتماً بخونید چون خیلی توپ نوشته

و اما، با توجه به برخی نکاتی که در افتخارات محسن دیدم، یه سری نکات تازه هم در مورد افتخارات خودم یادم اومد که گفتم بنویسم اینجا شاید افتخرات مشترک باشه:

۱۱- سال ۱۳۸۳، بیش از ۸۰% بازیهای پرسپولیس رو رفتم استادیوم. حتی اون موقع شایعه ای در فامیل پیچید که من برای دیدن بازی پرسپولیس رفتم مشهد! اون موقع فقط بازی پرسپولیس در مشهد برگزار میشد و خبر دیگه ای در مشهد نبود! ما هم دیدیم رکورد شکنیه در زمینه ی «…»، گفتیم آره، رفتیم اون بازی رو هم دیدیم.

۱۲- ترم دوم، شب امتحان ریاضی ۲، یه خرده کتاب رو ورق زدم و کتاب رو به عنوان کتاب داستان تراژیک! خوندم (چون هر خطی که می خوندم، نمی فهمیدم و اشک شوق از چشمانم سرازیر میشد). صبح روز امتحان امیر قدرتی و حسین عزیزپور رو دیدم که از یه سری قضایای خفن صحبت میکردند و من بیچاره اولین بار بود که اسم اون قضایا رو می شنیدم. وقتی نمره ها اعلام شد، امیدوار بودم که حداقل ۷ یا ۸ شده باشم که یه وقت مشروط نشم(که آخر سر هم شدم)، وقتی نمره ام رو دیدم، توی جیبم هفت شبانه روز عروسی بر پا شد: ۱۱٫۵

۱۳- سال سوم دبیرستان، معلم فیزیکمون، آقای رحمانی که اتفاقاً قزوینی هم بود!، برای تصحیح برگه های امتحان بچه ها ازم کمک خواست، گفتم سرم خیلی شلوغه و فعلاً خیلی کار دارم، نمی تونم زود برگه ها رو تحویل بدم بهت، هفته دیگه بهت میدم برگه ها رو. فردای همون روز، بازی ایران-تایلند بود. ما هم که اون موقع با بر و بچه های محل، پای ثابت استادیوم بودیم، راه افتادیم رفتیم استادیوم. موقع برگشتن، توی آریاشهر بودیم که دوربین اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه اومد سراغمون و باهامون مصاحبه کرد و همون شب هم پخش شد. روز بعد از بازی که میشد شنبه، آقای رحمانی توی مدرسه من رو دید و یه نگاه قزوینی اندر پسر سفید مِفید کرد و دستی به سر و گوش ما کشید و گفت: فردا صبح، برگه ها رو تصحیح کرده تحویل من میدی! این جمله اش در واقع همون «دیگه …» بود و حالا شما خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل.

۱۴- در راستای کم کردن روی محسن در زمینه معادلات دیفرانسیل: من برای اولین بار، دکتر شمسی استاد معادلات رو سر امتحان میان ترم دیدمش و بعد از اون دیدار شیرین، دیگه حتی موقع پایان ترم هم ندیدمش. یعنی از ۳۲ جلسه معادلات، حتی یک جلسه هم سر کلاس نرفتم و اتفاقاً مثل محسن با ۱۲ پاسش کردم.

۱۵- اولین باری که اسلحه گرفتم دستم، کلاس سوم راهنمایی بودم. معلم آمادگی دفاعیمون آقای حسینخانی، بچه ها رو جمع کرد و رفتیم کوه های شمال تهران، دقیقاً یادم نیست کدوم کوه بود(لطفاً برداشت بد نکنید، ۳۰-۴۰ نفر بودیم). خلاصه فکر کنم کلاشنیکف بود دادن دستمون، هر کی خوب شلیک می کرد، بازم بهش اجازه شلیک می دادند. من چون کلاً از بچگی نشونه گیریم خوب بود (این رو حتی هم دانشکده ای ها، خصوصاً کسانی که زیاد باهاشون خونه ملت تلپ میشم، هم خوب می دونند!)، خوشحال و خندان بودم که چند تایی می تونم از خودم تیر در کنم. با اولین شلیک، چنان گلنگدن اسلحه خورد توی شونه ام که یه متر پرت شدم عقب و …

۱۶- یه سری افتخارات هم دارم که فقط در جمع های خصوصی با دوستان ذکور میشه تعریف کرد.

به دلیل اینکه اگه باز بنویسم «ادامه دارد…» مطلب لوث میشه، دیگه بسه.

هر کی مطلب رو خوند، در مورد افتخاراتش بنویسه که یه کم بخندیم بهش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.