در زدند. در رو که باز کردم، پسر بچهای با موهای لَخت چتری جلوی در وایساده بود، با دو تا ظرف توی دستش. تا حالا توی ساختمون ندیده بودمش. فهمیدم که پسر یکی از همسایههاست. یکی از ظرفها، شبیه ظرف شامپوهای یاسمین بود. پسر گفت که مامانم گفته که اگه دارید، یه مقدار از اون مایع آسمانی به ما بدید. من ظرفها رو از پسرک گرفتم و اومدم توی خونه و رفتم پیش آزاده. جریان رو بهش گفتم. پرسیدم: مایع آسمانی چیه؟ آزاده گفت: منظورش واجبیه.
پ.ن. ۱: آزاده توی واقعیت حتی نمیدونست که واجبی چیه! معلوم نشد از کجا توی خواب من، به این سرعت نتیجه گرفت که واجبی میخوان!
پ.ن. ۲: من یادم نمیآد این روزا توی کتابی یا مجلهای یا سایت و وبلاگی، چیزی مرتبط با واجبی خونده باشم که همچین خوابی دیدم.
خوب این از نشانه های وجود خداست.
شایدم به خاطر فضای سیاسی جامعه است که این روزها نیاز به واجبی زیاد حس میشه
حمید: به خاطر فضای سیاسی جامعه، یعنی قراره کسی واجبی بخوره یا باید به صورتش واجبی بزنه؟ 😀