پاورچین پاورچین توی تاریکی حرکت کردم. هیچکس منو ندید. با خیال راحت رفتم یه گوشه برای خودم جا خوش کردم و یه کمی استراحت کردم. توی مسیرم کلّی پلاستیک زیر دست و پام بود که باید از روشون رد میشدم. من نمیفهمم اینهمه پلاستیک واسه چیه آخه؟
از روز اول، همهی وسایلم رو جدا جدا توی چند تا پلاستیک گذاشتم. یه دونه از این چندکارهها که چاقو و در بازکن و از اینجور چیزا داره رو با سنجاق قفلیهایی که توصیه شده بود همراه داشته باشیم توی یه پلاستیک، قاشق و چنگالم رو توی یه پلاستیک دیگه، پارچهای که برده بودم تا هر شب پوتینهام رو بهجای واکس زدن با اون تمیز کنم، صابونی که برای شستن صورت استفاده کرده بودم، قند، آجیل و کلی چیز دیگه، هر کدوم توی یه پلاستیک.
یه شب وقتی داشتم برای استراحت میرفتم به همون مأمن همیشگیام، یهو بلند شد و در کمدش رو باز کرد که عینکش رو برداره. سرعتم رو زیاد کردم که منو نبینه، اما از بخت بد با همون چشمای کورش منو دید و از جاش پرید.
یه کم دنبالش گشتم، ولی غیب شده بود. پارچهی تمیز کردن پوتینام رو برداشتم که بزنم تو سرش، ولی فرار کرد و رفت ته کمدم. بیخیالش شدم.
ما کلاً از جاهای تاریک خوشمون میاد. حتی یه شب یکی از بچهها داشته میرفته تو دهن بهروز که از شانس بد، نگهبان آسایشگاه اونو دیده و جلوش رو گرفته. شانس آورده که کشته نشده. فکرشو بکن! یه سوسک تو دهن بهروز! فرداش میومد واسهمون تعریف میکرد، کلّی میخندیدیم. خیلی حیف شد. دفعهی بعدی خودم هم باید حتماً اینکارو امتحان کنم. همین الآنش هم، این پسره که تخت بغلی بهروز میخوابه، مثل سگ ازمون میترسه. شبها خودش رو توی ملحفه میپیچه و بغلهای ملحفه رو هم میزنه زیر بدنش که یه وقت نریم بهش تجاوز کنیم. تا همینجاش هم خیلی خوبه.
دیشب هم که باز نگهبان بودم، وقتی رفتم بخوابم یهو دیدم باز چسبیده به دیوارهی کمدم. باز تلاش کردم بزنم بندازمش بیرون، نشد. دیگه کلاً بیخیالش شدم. البته تا قبل اینکه بخوابم، هی حس میکردم یه چیزی داره روی سرم راه میره. دور تنم رو هم ملحفه پیچیدم که نتونه بهم نزدیک شه. لیوان و مسواکم رو هم گذاشتم توی دو تا پلاستیک جداگونه. ولی آخرش واقعاً بیخیال شدم. گفتم داریم کنار هم مسالمتآمیز زندگی میکنیم دیگه! چه کاریه آخه؟
——————————————————
پینوشت ۱: بخشی از زندگی مسالمتآمیز ما و سوسکها کنار هم توی آسایشگاه
پینوشت ۲: وجود سوسک توی شهر ما دیگه خیلی عادی شده. من که با دید مثبت به حضور این عزیزان در آسایشگاهمون نگاه میکنم
سوسکای تو هم مثل مورچه های من! عاقبت همه میمیریم
حمید: منم واسه همین بهشون رحم میکردم 😀
masale injast ke sooska ham kenar bian ba maha va bikhialemun beshan
حمید: ما بیخیال بشیم، انگار اونا شدن! والللا
:))))))))))
عالیییییی بود ستوان ی-م
چی دعا کنیم حالا؟ خدا سوسکاتونو زیاد کنه یا مدت سربازیتو که از اینا بیشتر بخونیم؟ :پی
حمید: هیچ کدوم خانم دکتر. سربازیم کم بشه، من قول میدم بازم از اینا بنویسم اصن 😀
:********
همینه اینقد داستان کوتاه دوست داری… اینقد رو دیدت و نگاهت تاثیر گذاشته… فقط قول بده مث نویسنده این چرخ دنده ها نشی :دی
خییلیییییی خوب بود …. دوست داشتم کلی مطلبت رو … ادامه بده…. کم کم خودت تو همشهری داستان باید مطالبت رو چاپ کنی :دی
حمید: خواهش میکنم همسر عزیزم 😀 :* اصن فکر کردنم هم مث داستان شده، داستان کوتاه البته.
در کل هندونههای باحالی بود. بسی لذت بردم :*