فرار

امروز محسن سر کلاس شبکه ۲ می گفت که خیلی دارم زرد می نویسم، گفتم: اینقدر سرم شلوغه که دیگه مثل قبل وقت فکر کردن به مسائلی که در موردشون بشه جدی نوشت رو ندارم. گفت: من وقتی سرم شلوغه بیشتر مطلب واسه نوشتن پیدا می کنم. گفتم: اما من سرم طور دیگه ای هم شلوغه که واقعاً وقت نمی کنم. گفت: آدم وقتی اینجوری سرش شلوغ میشه، بیشتر و بهتر میتونه بنویسه. گفتم: نمیتونم. بدم میاد از اینکه زیاد بشه نوشتن یه سری مسائل توی وبلاگ.

امشب توی تاکسی، حدود ۱ ساعتی وقت داشتم که به این دیالوگ کوتاه، امّا مهم و مفید، فکر کنم.

به نظرم زرد نوشتن بد نیست، امّا خیلی زرد نوشتن (مثل نوشته های اخیر من) خیلی بده. همیشه هم خیلی بدم میومد که زرد بنویسم، چه برسه به اینکه خیلی زرد بنویسم. در واقع ننوشتن رو به زرد نوشتن ترجیح می دادم. اما الآن حس می کنم همین چهارتا مطلب هم که می نویسم، با اینکه ارضام نمی کنه، حداقل این حس رو بهم میده که هنوز زنده ام.

امّا با همه این حرفها، سعی میکنم یا ننویسم یا اگه می نویسم، زرد ننویسم. حداقل چیزی بنویسم که دو نفر رو هم به فکر فرو ببره! پس:


توی تاکسی، توی همین حال و هوا بودم که یه لحظه چشمم افتاد به کسی که روی صندلی جلو، کنار راننده، نشسته بود. برادر یکی از دوستان دوران دبیرستانم! تمام تلاشم رو کردم که من رو نبینه.

نمی دونم چرا! امّا مدت زیادیه که اصلاً دوست ندارم خیلی دوستان دوران مدرسه ام رو ببینم و وقتم رو کنارشون بگذرونم، خصوصاً دوستان دبیرستانم رو.

وقتی رفتم پیش دانشگاهی، با چند تا از بچه های مدرسه قبلیمون، مدرسه مون رو عوض کردیم. همون روزها، از طریق یه سری از بچه ها، خبر بهم می رسید که همکلاسی های دبیرستانم، که وقت خیلی زیادی رو در روز با هم میگذروندیم، ازم گله دارند که دیگه اصلاً بهشون سر نمیزنم و سراغی ازشون نمی گیرم.

وارد دانشگاه که شدم، اون اوائل، یه مدت کوتاهی با یکی از بچه های پیش دانشگاهی، که از مدرسه قبلیمون نبود، خیلی ارتباط داشتم. امّا سال دوم دانشگاه به بعد، دیگه تقریباً ارتباطم با همون یه نفر هم قطع شد و بیشتر درگیر دانشگاه و ارتباط با هم ورودیهام و دوستان جدیدم توی دانشکده شدم.

نمی دونم چرا! اما مدت زیادیه که اصلاً دوست ندارم خیلی دوستان دوران مدرسه ام رو ببینم و وقتم رو کنارشون بگذرونم، خصوصاً دوستان دبیرستانم رو.

بارها شده، وقتی همکلاسیهام رو توی خیابون دیدم، یا یه جوری رد شدم که من رو نبینند یا اگه هم صحبت شدیم، به یه بهونه ای زود از دستشون فرار کردم و خودم رو از اون منطقه دور کردم.

وقتی می بینم که اکثر دوستان هم دانشکده ایم یا حتّی پدرم بعد از اینهمه سال، با دیدن دوستان و هم محلی های قدیمشون خیلی خوشحال میشند و حتّی اکثرشون وقت زیادی رو در ماه با دوستان قدیمشون می گذرونند، حسرت می خورم. وقتی امشب برادر دوستم رو توی تاکسی دیدم و طوری رفتار کردم که من رو نبینه و نشناسه، خیلی حالم گرفته شد و از خودم دلخور شدم. به این فکر می کردم که چرا؟ از چی دارم فرار می کنم؟ چی شد که سالهای دبیرستان، اونقدر تلخ گذشت که حتّی حاضر نیستم با دیدن دوستان قدیمم، خاطرات اون روزها برام زنده بشه؟ چه کسی باعث اون تلخی ها بود؟ …

این وسط تنها چیزی که خیلی بهم امید میده و برای چند لحظه، این تفکرات بد رو از ذهنم دور میکنه، دوستان دوران دانشگاهم هستند که واقعاً از داشتنشون خوشحالم، خیلی خوشحال! و اینطور که از شواهد بر میاد، فکر نمیکنم بعد از فارغ التحصیلی و درگیر شدن با زندگی، این دوستانم هم به جرگه دوستان قدیمم بپیوندند! البته امیدوارم …

دارم تمام تلاشم رو میکنم که بفهمم مشکل از من بوده یا دوره ۱۴-۱۸ سالگیم!

3 دیدگاه در “فرار

  1. ها ای چهارده تا هیجده سالگی خوب به آدم فشار میاره. هم روحی هم جسمی برا همی همه ی جوونای ایرانی ازش بی زارن. ولی حداقل تو یکی دوره ی دانشگا یادت نمی ره چون ازو فشارا در اومدی. حداقل روحی…

  2. هیچ وقت دوستی که دلم میخواسته نداشتم..
    دوستای دبیرستان بعد از یه ماه همه رفتن پی کارشون.. دوستای دانشگاه هم همینطور..
    اگه قرار باشه ببینمشون حتما یه ملاقات تصادفیه..
    ——————-
    ببین اونجایی که نوشتی اطلاعاتی برای نظر دادن کاربران دو تا غلط وجود داره! اگه عمدی نیست تصحیحش کن.. 😉

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.