بایگانی دسته: تک نوشت ها

۲۳!

بیست و سومین سال زندگیم هم تموم شد! سال اتفاقات مهم زندگی من، سال شروع حرکتی جدّی در مسیری شد که برای خودم و آینده ام ترسیم کرده ام.

سالی که انتخاب شریک ادامه ی راه زندگی، وضعیت ادامه ی تحصیل در مقاطع بالاتر و اتفاقات مثبت شغلی، سه اتفاق مهم اون بود و به چشم به هم زدنی هم گذشت!

در ۲-۳ سال اخیر، روزهای تولدم احساس خوبی داشتم، احساسی خیلی خیلی بهتر از سالهای گذشته اش؛ امسال، روز تولدم رو کنار کسی جشن میگیرم که قراره همراه همیشگی زندگیم باشه و این، شادی من رو چندین برابر میکنه.

اما بیست و چهارمین سال زندگیم هم پُره از اتفاقات مهم و سرنوشت ساز و آینده ساز! معمولاً برای من شروع یک کار و یک راه، سخت تر از ادامه اش بوده و هست. امیدوارم همراه با «آزاده»، روزهای سخت این سال رو هم با موفقیت پشت سر بذاریم و راهی رو که در پیش داریم، هموارتر کنیم.

——————————————————————-

پانوشت ۱: تیتر این مطلب رو از مطلبی از آزاده به همین نام دزدیدم. البته مطلبی که ذکر کردم، سومین و آخرین مطلب آزاده بوده، اما قول داده که جدّی تر بیاد و وبلاگ نویسی کنه!

پانوشت ۲: میدونم که برای سالگرد تولد، این مطلب خیلی ساده بود! یعنی بیشتر از این نتونستم احساساتم رو بیرون بریزم …

دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها

خدا خیرش بده بنفشه خانم بابایی (پرده نشین)، توی این بی سوژه ای و بی حوصلگی ناشی از خرتوخری مملکت، دعوت کرده که در مورد دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایم بنویسم! من هم اونهایی که همین الآن و خیلی سریع به ذهنم میرسه رو می نویسم

دوست داشتم روزی می رسید که مردم (چه ایران و چه جهان)، دیگه رنگ خشونت و سختی و خستگی و اینهمه مشکلات رو نمی دیدند

دوست داشتم آنقدر قدرت شورای صنفی دانشکده زیاد (حتی بیشتر از الآن) میشد که می تونستیم با فشار به دانشکده و دانشگاه، یه سری از استادهای بی سواد، […] و پست فطرت رو که بچه های مردم رو به راحتی اذیت می کنند و خودشون رو هم محق می دونند، از نون خوردن می انداختیم!

دوست دارم ها:

خوردنی ها ماکارونی، لوبیا پلو، عدس پلو با گوشت، قرمه سبزی، جوجه کباب، پیتزا کاکتوس و کباب ترکی!

پوشیدنی ها کت و شلواری که اسفندماه سال ۸۵ خریدم و خیلی برام خوش یمن بوده تا الآن! توی حدود ۷ تا عروسی و مراسم ازدواج پوشیدمش! یکی اش هم عقد خودمون بود!

لباس سبز فسفری تیم فوتبال دانشکده (مهندسی کامپیوتر و فناوری اطلاعات امیرکبیر) که باهاش قهرمان دانشگاه شدیم و کلاً وقتی می پوشمش و فوتبال بازی میکنم، یه حس خوبی بهم دست میده

خواندنی ها «مزرعه ی حیوانات» جورج اورول و «کوری» ژوزه ساراماگو! توی تمام عمر کتاب خوندنم، خوندن هیچ کتابی به اندازه ی اینها برام لذتبخش نبود

هفته نامه ی «شهروند امروز» که جدا از برخی موارد که با مطالبش خیلی موافق نیستم، خیلی چیزها رو توش خوندم و یاد گرفتم

مکان ها پارک ته خیابون ۵۳ام یوسف آباد، جنگل کارا توی درکه، رستوران کوپه، معجون بابارحیم

فیلم ها ایرانی: آژانس شیشه ای و البته بیشتر فیلمهای حاتمی کیا بجز «به نام پدر»،فیلمهای کمال تبریزی (به استثنای سریال شهریار) و علی حاتمی و کیارستمی و جعفر پناهی و دار و دسته شون، مهمان مامان و هامون و اجاره نشین ها از داریوش مهرجویی

خارجی: The Shahwshank Redemption، پدرخوانده شماره یک، City of God، Good Fellas و

Once upon a time in America

شنیدنی ها آهنگهای محمد اصفهانی، شجریان و کلهر و علیزاده و ناظری و حتی احسان خواجه امیری! و البته آهنگهای یانی

آدم ها پدر و مادر و خواهر و سایر بستگان که جای خود دارند، آزاده به عنوان همسرم و بهترین دوستم و دلیل آرامش اخیر من جای ویژه ای داره، دوستانم (تقریباً می تونم بگم دوستان دوره ی دانشگاهم، چون تقریباً ارتباط چندانی با دوستان قبل از دانشگاه ندارم) که برای اینکه کسی از قلم نیفته اسمشون رو نمی برم، سید محمد خاتمی، شیخ یوسف صانعی، دکتر محمد رحمتی و دکتر مسعود صبایی استادهای دانشکده مون، دکتر غلامرضا کاشی، مرحوم مهندس بازرگان، کریم باقری، عادل فردوسی پور و …

ورزش ها (این مورد به پیشنهاد همسر گرامی اضافه شد – مراجعه شود به پانوشت ۲ – و البته خودم کاملترش کردم) فوتبال و شنا رو خیلی خیلی دوست دارم. خصوصاً فوتبال! طوریکه حداقل هفته ای ۲ جلسه و هر کدوم به مدت حدود ۱٫۵ ساعت، البته به همراه پدر گرامی، میریم با دوستان و آشنایان فوتبال سالنی و چمنی بازی می کنیم!

در ضمن عاشق تیم فوتبال پرسپولیس هستم، اما تعصب خشک و بیجا ندارم!

دوست ندارم ها

صهیونیسم و صهیونیست ها (نه بخاطر ملت مفت خور فلسطین، فقط بخاطر نژاد پرستی و پست فطرتی بیش از اندازه شون)، سردار رادان، احمدی نژاد و کابینه اش و مدیران دولتش، هوگو چاوز، جورج بوش، فیدل کاسترو، کمونیسم و سوسیالیسم، احمدی نژاد، محمدرضا گلزار، بی اخلاقی، دروغ، تظاهر، حداد عادل و اکثر نماینده های مجلس هفتم، احمدی نژاد، سید حسن نصرالله، حمید استیلی، شلوغی هر روز مترو، روزنامه ی کیهان و دار و دسته اش، مهدی کروبی، منتجب نیا، اعتماد ملی، احمدی نژاد، نگاه به دیگران از موضع بالا، ترسیدن بیجا، پاچه خاری، تعصب بی مایه خصوصاً از نوع مذهبی اش، انحصار طلبی، جنگ، نفت، احمدی نژاد، روزنامه های زرد ورزشی، دکتر کاردان، جواد خیابانی، آنارشیسم، فاشیسم و …

در آخر هم از آزاده میخوام که همین بغل (سمت چپ وبلاگ)، در مورد دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هاش بنویسه تا حداقل بعد از مدتها آپدیت کرده باشه و طلسم رو بشکنه و دومین مطلبش رو توی این وبلاگ بنویسه!

همچنین از پژمان، ابوذر، محسن، مهدی و ریحان، علی و سمانه، امین مسیب زاده و بقیه ی دوستانی که حالِ نوشتن دارند هم دعوت میکنم! از ننوشتن که بهتره!

پانوشت ۱: اگه حالش رو داشتید، عکسهایی که با لباسهای محلی ایران رو که توی نمایشگاه شهر من-فرهنگ من دانشگاه خودمون انداختیم ببینید! اینم لینکش

پانوشت ۲: همسر گرامی در کامنتی که گذاشته اند، نکته ی بسیار مهمی رو گوشزد کرده اند. اینکه اینهمه شخصیت فوتبالی و تیم فوتبالی و این حرفها توی لیست دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایم هست، اما خود فوتبال رو یادم رفته بنویسم! همون بالا اصلاح کردم مطلبم رو

برای دوستی

یادته ۴ سال پیش؟ یادته تو سایت دست تکون می دادی واسمون که بفهمیم حمیدرضا حسینی کیه؟ گفتیم عجب بچه پرروی اسکولیه! … یادته میل می زدی که مشخصات کاملتو بگو… یادش بخیر… قبلش فکر می کردیم سال بالاییه این حمیدرضا حسینی….

یادته بعد اردوی شمال سال اول؟ عکسایی که قرار بودبراتون چاپ کنم؟:دی عجب رویی داره این پسره؟! یادته حمایتای گروپ؟ یادته چت های دم اذان تابستون ۸۳؟ یادته دیلی نماز بودم؟:دی

یادته اواخر اون سال شدی خواهرزاده من؟ یادته؟ نمی گفتم اما هرچی بیشتر می گذشت… هرچی بیشتر می شناختمت حس می کردم پشت این چهره یه شخصیت دیگه است که روز به روز واسم جالب تر می شه!

یادته کم کم شدی دوستم؟ یکی از بهترین دوستام؟ یادته؟ یادته اون قصه ها؟ یادت نیست چون نمی دونستی که سعی کردم این دوستی رو کم کنم، چون بهم هشدار دادن این دوستی بینهایت نزدیک و عمیق رو به عادت تبدیل نکنم، که سختمون شه… اما نشد…

یادته اون smsها؟ یادته ۲ آذر ۸۴؟ یادته آسمونمون؟

باورم نمی شه هنوز… که دو سال از اون روزا گذشته… از اون روزای فکرو شک و تردید… از روزایی که حتی نمی دونستم چطور باید به این چیزا فکر کردو تو یادم دادی… از اون روزای دوری… دوسال و بیشتر از دو ماه گذشته… دو سال خوب… که با کنار هم بودنمون همه شک ها و تردیدهامون از بین رفت و فهمیدیم که راه سخت اما درستی رو انتخاب کردیم… از روزایی که مشکلات پیش اومده رو با کمک هم کنار گذاشتیم… روز به روز نزدیک تر… بهتر… دوست تر…

باورت می شه؟ باورت می شه هفته پیش کنار هم نشستیم… سندی رو که فقط دوستی و همدلی و یکی بودن ما رو رسمی می کرد امضا کردیم… هنوزم باورم نمی شه… وقتی بعد از اون امضاها کنارت نشستم انگار هیچ چیز تغییری نکرده بود… فقط یه آرامش دیگه به کنار هم بودنمون اضافه شد…

دیگه همیشه باهمیم… دیگه امروز کنار همیم… پابه پای هم… با هم و برای هم… برای همیشه… تا باشیم… کاش به اون قصه، به اون آسمون برسیم… کاش روز به روز بهتر و بهتر شیم… کاش این رسمی بودن، این کنار هم بودن همیشگی، این محبت و دوستی رو به عادت خالی تبدیل نکنه… کاش یادمون نره که اول از همه دوستیم… دوستی که هیچی و هیشکی نمی تونه جای اونو بگیره…. همون طور که قبل از آذر ۸۴ بودیم و بعد بهتر و بهتر شدیم… می دونم می تونیم… چون هر دومون از ته دل همینو می خوایم…

دو = یک

این مطلب رو ۱۷ بهمن میخواستم بذارم اینجا، اما وقت نشد، قراره ننویسم مشهد اینترنت نداشتیم! :دی

——————————-

میشه دوتا بود، اما در واقع یکی …

میشه چند لحظه از هم دور بود، اما همیشه با هم …

میتونی یکی رو نگاه کنی و خودت رو توی وجودش ببینی …

ما از امروز دوتا شدیم، اما در واقع یکی …

ما از امروز قراره همیشه ی همیشه با هم باشیم …

ما از امروز قراره همیشه با هم دوست باشیم … دو تا دوست، دو تا همراه، دو تا شریک …

ما به هم رسیدیم، به آرامش رسیدیم … امیدوارم هر چه زودتر همه تون به این آرامش برسید، البته اگه نرسیدید!

تو تعبیر رؤیای نادیده ای … تو نوری که بر سایه تابیده ای …
تو یک آسمان بخشش بی طلب … تو بر خاک تردید باریده ای

تو یک خانه در کوچه ی زندگی … تو یک کوچه در شهر آزادگی
تو یک شهر در سرزمین حضور … تویی راز بودن به این سادگی

مرا با نگاهت به رؤیا ببر … مرا تا تماشای فردا ببر …
دلم قطره ای بی تپش در سراب … مرا تا تکاپوی دریا ببر …

توی نگاهت فردا رو می بینم …

اینم اون شعری که خیلی دوست داشتم و دارم، بس که حال خوش بهم میده:

با زمین خیلی غریبم، با هوای تو صمیمی
دیده بودمت هزار بار، تو یه رؤیای قدیمی …

به نگاه چشم گریون، یه فرشته رو زمینی
چشامو به روت می بندم، تا که اشکامو نبینی …

——————————————————–

پا نوشت:

آزاده هم قراره مطلب بعدی رو بنویسه! از این به بعد اینجا هم دو نفره میشه! البته بعد کنکور یه دستی به سر و روی وبلاگ میکشم که کاملاً دو نفره بشه!:دی