بایگانی دسته: زندگی

دلتنگی

یه مدتیه که با توجه به اتفاقات دور و برم، خاطراتم از خیلی خیلی دور تا خیلی خیلی نزدیک، میاد جلوی چشمم. در واقع نسبت به شرایط عادی تشدید شده این قضیه. به محض سکوت، غرق میشم و لذت می‌برم.

وقتی یه نفرو می‌بینم که می‌لنگه یا چشمش لوچه، یاد پدربزرگم می‌افتم که به‌شدت خرافاتی بود و کافی بود از در خونه بیرون بره و یکی رو ببینه که این خصوصیات رو داره، بلافاصله برمی‌گشت توی خونه و می‌گفت که امروز روز خوبی برای بیرون رفتن نیست! از شانس بد ما، یکی از همسایه‌هامون چشمای خودش و زنش و مادرش و دخترش و یکی از پسراش لوچ بود و خانوادگی یه کمی هم خل وضع بودند؛ یکی دیگه از همسایه‌هامون هم می‌لنگید! یهو دلم برای پدربزرگم تنگ میشه و دلم می‌خواد برگردم به روزای بچگی و بی‌دغدغه بودن.

یه روز که از اصلاح صورتم می‌گذره و ته ریش زبری توی صورتم سبز میشه، یاد اون یکی پدربزرگم می‌افتم که همیشه دست و پای ما رو می‌گرفت و ته ریش زبرش رو می‌مالید به کف دست و پاهامون و ما هم که قلقلکی، غش می‌کردیم از خنده و دست و پا می‌زدیم که از دستش فرار کنیم. با اینکه بالای ۷۰ سال سن داشت، هر موقع می‌رفتیم خونه‌شون، کلی باهامون کلنجار می‌رفت و از سر و کولش بالا می‌رفتیم. یهو دلم برای پدربزرگم و اون روزهای بچگی و شادی‌های کودکانه تنگ میشه و تا چند دقیقه غرق میشم توی خاطراتم.

گفتگوی مربوطه

تکنیسین بی‌هوشی در حال تزریق داروی بی‌هوشی در اتاق عمل: خب! چی شد که اینطوری شدی؟

من: هیچی. سر فوتبال بودم، یهو دولا موندم و دیگه نتونستمممم …

پرستار: آقای حسینی! آقای حسینی! بیدار شو. میخوام محل تزریق سرم رو عوض کنم

من با دیدن اتاقی که قبل عمل توش بودم، فهمیدم که عمل تموم شده! در واقع حدود سه ساعت از گفتگوی من و تکنیسین بی‌هوشی گذشته بود …

—————————————-

نمی‌دونم چرا چند روزه دائم این گفتگو توی کله‌ام میاد. یه جورایی دلم یه بی‌هوشی توی همون مایه‌ها می‌خواد. در کمتر از سه ثانیه!

تشکر

متشکرم آقایان سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی که به من نشان دادید ۱۰۰ سال پیش روحانیونی بوده‌اند که علاوه بر درد دین، درد مردم و مملکت هم داشته‌اند و حتی سرزمین‌شان را ترجیح می‌داده‌اند!

متشکرم آقای احمد کسروی که تاریخ مشروطه را نگاشتی تا من امروز بخوانم‌اش و بدانم که آن سال‌ها و این سال‌ها خیلی به هم شبیه‌اند و در نهایت هم خواست مردم کم و بیش حاکم شده است.

متشکرم آقای محمد علی جمال‌زاده که کتاب «صحرای محشر» را اینچنین محشر نوشتی تا من خواننده از خواندن تعبیرات جالب و آن همه اصطلاحات و کنایه‌های عامیانه کیفور شوم.

متشکرم آقای پیمان قاسم‌خانی که فیلم‌نامه‌ی «ورود آقایان ممنوع!» را اینچنین طنازانه نوشتی و در این وانفسای لبخند، قهقهه در وجودمان کاشتی.

متشکرم آقای رضا عطاران که لحظه لحظه‌ی بازی‌ات و فیگورهای جذاب‌ات در «ورود آقایان ممنوع!»، وجودمان را شاد کرد.

متشکرم آقای رامبد جوان که «ورود آقایان ممنوع!» را ساختی و مردم را تا ساعت ۲ بامداد در سینما به خنده وا داشتی.

روابط زیبای فامیلی

در این مطلب احیاناً موارد بی‌ادبی خواهید خواند. لطفاً اگر تحملش را ندارید، نخوانید!

—————————————————–

دوره‌ی زمانی اول: روابطتان با اقوام، بسیار بسیار کم است. اصلاً چشم دیدن همدیگر را ندارید. همینطور هی پشت هم صفحه می‌گذارید!

دوره‌ی زمانی دوم: روابطتان با همان اقوام، بسیار بسیار خوب و صمیمی شده است. برای هم می‌میرید. هر شب خانه‌ی همدیگر هستید، آن هم به صرف شام! آنقدر از .ون هم می‌خورید که به شدت سیر می‌شوید.

دوره‌ی زمانی سوم: در دوره‌ی زمانی قبلی، آنقدر از .ون هم خورده‌اید که از شدت سیری، دلتان را زده است. حالا نوبت روابط خصمانه است. باز همان دوره‌ی زمانی اول تکرار می‌شود.

دوره‌ی زمانی چهارم: آنقدر روابطتان بد بوده که به شدت گرسنه شده‌اید. حالا نوبت روابط صمیمانه و سیر شدن است.

این دور باطل تا آخر عمرتان ادامه دارد … فاک یو آل!

نوستال دوران جاهلیت: شو لس آنجلسی

اول ازهمه بگم که کپی رایت عنوان «نوستال دوران جاهلیت» متعلق به وبلاگ «ریزنوشت» است.

دوم هم خود نوستال:

هفت سالم بود که برای اولین بار شوی لس آنجلسی دیدم. کنسرت بود و فرزین داشت روی سن می خوند. یه خانمی از بین تماشاچیا اومد روی سن و فرزین رو بغل کرد و بوسید. من که کوپ کرده بودم، از مامانم پرسیدم: مامان! این خانمه کی بود؟ خواهر این آقاهس؟ چرا این آقاهه رو بوس کرد؟ این آقاهه تولدشه؟

 

که چی؟

امسال بر خلاف سال های قبل، حس خوب و با نشاطی نسبت به عید و مراسمش و تعطیلات و این حرفها نداشتم. شاید فشارهایی که بابت پایان نامه متحمل شدم، خصوصا دو سه ماه آخر، کلا هر چی حس خوب بود رو در من کشت! حتی حس خوب سال نو.

خیلی وقته که از هیچ اتفاقی، اون جوری که دلم میخواد لذت نبرده ام. یه حس تو خالی احمقانه دارم. یه حس «که چی؟»!

شاید امسال بیشتر وقت داشته باشیم و به خودمون برسیم و حال من هم یه حالی اومد.

سال تحویل! که چی؟ هفته ی تعطیل! که چی؟

رفت و آمد، همه جا دیدن فامیل! که چی؟

هفت سین، چیدن سفره، شمعدان، آینه، گل

کاسه، بشقاب، نمک، میوه و آجیل! که چی؟

بیل زدن به از برنامه نویسی

بالاخره بعد از کلی کش و قوس و در جا زدن و حضورهای پاره وقت، از آخر شهریور امسال به صورت تمام وقت اومدم توی آزمایشگاه و شروع کردم به تلاش برای اتمام پایان نامه. تا امروز حدود ۴/۵ ماهه که دارم تلاش می کنم. البته طبق کشفیاتی که همین یکی دو روزه انجام داده ام، اگر شرایط جور بشه و سخت افزار لازم فراهم بشه، به زودی دفاع خواهم کرد.

کلی تلاش کردم که تا آخر دی ماه کارم رو تموم کنم و بجای گرفتن P یا F، نمره بگیرم و معدلم رو هم بهتر کنم تا شاید برای ترک دیار، شرایطمون بهتر بشه. اما کار تموم نشد که نشد.

۴/۵ ماه کار یا در واقع بیگاری مجانی بر روی پروژه ای که طبق برگه ی تصویب پروژه، تمام حقوق مادی و معنوی اش متعلق به دانشگاهه، برای کسی که حدود ۴ ساله که کار می کنه و به دریافت مزد در ازای کارش عادت کرده، واقعاً سخته. تازه می فهمم که fund دانشجویی در دانشگاه، چقدر انگیزه بخشه و ما چه انگیزه ی بزرگی رو در کشورمون نداریم.

البته نامردیه اگه نگم که کلی چیز جدید در این ۴/۵ ماه یاد گرفتم که احتمالاً در آینده ای نزدیک به دردم خواهد خورد.

این دو ماه آخر، طوری تحت فشار بودم و ذهنم کاملاً از مسائل مربوط به پروژه پر بود که حتی فرصت نکردم مطلبی توی وبلاگ بنویسم. تنها کار مفید غیر درسی که توی این ۴/۵ ماه انجام دادم، خوندن ۳-۴ تا کتاب حدوداً ۴۰۰ صفحه ای بوده که مدتها بود می خواستم بخونمشون. کتاب هایی که تقریباً هر شب از حدود ساعت ۱۲ شب تا ۲ صبح خونده می شدند. یعنی حاضر بودم با تمام خستگی، ۲ ساعت از خوابم بزنم و ذهنم رو از درس و پروژه جدا کنم و ساعت ۸/۵ صبح هم، توی آزمایشگاه باشم. البته یه مسافرت ۵-۶ روزه ی بسیاااااار مفرح هم داشتیم که اگر نبود، احتمالاً من الآن وضعیتم وخیم بود.

بزرگترین غصه ی این ۴/۵ ماه من، فشارهای روی آزاده بود. مطمئنم که مسئولیت تأمین هزینه های زندگی و حتی انجام کارهای درخواست پذیرش برای ترک دیار بدجوری خسته اش کرده. اومدن های من به دانشگاه و نبودن های گاه و بیگاه من توی خونه در روزهای تعطیل و دوری از خانواده اش هم، قطعاً این خستگی رو بیشتر کرده. ولی طفلی اعتراضی نمی کنه و این فشارها رو تحمل می کنه. امیدوارم بتونم به زودی جبران کنم.

سختی های دیگه ای هم داشتیم. روزهایی که به خاطر ۲ ماه تأخیر پرداخت حقوق از طرف شرکت، چیزی حدود یک هفته رو با کمتر از ۱۰ هزار تومن سر کردیم و با یخچال کاملاً خالی مواجه بودیم و تازه فهمیدیم که قشر بزرگی از جامعه ی ما، با چه مشقتی زندگی می کنند.

خلاصه اینکه اگر می رفتم و بیل می زدم (و حتی الآن هم بروم و بیل بزنم)، از پولی که بابت انجام پایان نامه نمی گیرم! و پولی که از شرکت بابت انجام پروژه می گیرم، بیشتر خواهد بود. پس «بیل زدن به از برنامه نویسی»، چه برنامه نویسی سخت افزار، چه برنامه نویسی نرم افزار!

رسوم

روز عید قربان، حیوانات زبون بسته رو قربانی می‌کنند و گوشت‌اش رو بین اقوام و آشنایان شکم‌سیر تقسیم می‌کنند.

در دهه‌ی اول محرّم، غذای نذری درست می‌کنند و بین همسایه‌ها و یک مشت آشنای شکم‌سیر تقسیم می‌کنند.

طرف دختر خودش رو بعد از عروسی‌اش «پاگُشا» می‌کنه، چیزی حدود ۸۰ نفر شکم‌سیر رو دعوت می‌کنه که همه توی عروسی هم بوده‌اند و حدود ۷۰۰ هزار تومن خرج می‌کنه و توی رستوران به همه شام می‌ده.

طرف برای ۱۳ امین سالگرد پدرش، همه‌ی خانواده‌ی نزدیک شکم‌سیرش رو ناهار می‌ده تا برای پدرش فاتحه بخونند. انگار نه انگار که همین غذا، می‎‌تونست ۴۰-۵۰ نفر گرسنه رو سیر کنه و اون‌ها هم بلد بودند فاتحه بخونند یا دعا کنند.

توی ۳۰ روز ماه رمضون، حداقل حدود ۱۰ بار یه جماعت ثابتی از اقوام شکم‌سیر رو توی همه‌ی مهمونی‌ها و افطاری‌ها می‌بینیم! نمی‌شد این هزینه‌ها رو برای جماعتی که مدت‌هاست بوی غذا به مشام‌شون نخورده، انجام داد و دل اون‌ها رو شاد کرد؟

از مکه برمی‌گردند و حتّی برای حج عمره هم، با دادن کارت دعوت و صرف کلّی هزینه‌ی بی‌خودی به اسم ولیمه، کلّی غذا رو می‌ریزند توی شکم یک مشت جماعت شکم‌سیر. انگار نه انگار که این‌همه آدم گرسنه توی شهرشون وجود داره.

توی مشهد، بعد از فوت یه نفر، از فردای روز تشییع جنازه تا روز سوم (یعنی ۲ روز)، صبح و بعد از ظهر توی مسجد مراسم می‌گیرند. ضمن این‌که، روز تشییع جنازه هم حتماً همه به صرف ناهار مهمون هستند. برای مراسم‌هاشون هم کارت دعوت صادر می‌کنند. اگه کسی هم بخواد این رسم (؟!) رو اجرا نکنه، هزار جور حرف پشت سر خودش و مرده‌اش می‌زنند و طرف مجبور می‌شه بی‌خیال عدم اجرای رسم بشه.

این‌ها نمونه‌هایی از رسومی هست که توی جماعت ایرانی وجود داره که با ذره‌ای فکر کردن، به‌راحتی می‌شه ایرادهاشون رو دید و قدم در راه حذف یا حداقل اصلاح اون‌ها برداشت. امّا متأسفانه هر موقع در مورد حذف اون‌ها صحبت می‌شه، مجریان این رسوم به‌نحوی از زیرش شونه خالی می‌کنند. نمی‌دونم باید چه کرد که این رسوم عقب‌مونده‌ی جامعه حذف بشند. واقعاً حالم بده …