بایگانی دسته: زندگی

پدر

یکی از دوستان مطلبی از کانال «سهند ایرانمهر» در مورد «پدر» رو فرستاده بود. توصیفات واقع‌بینانه و شیرینش از پدرش واقعا برام جذاب بود. تحریک شدم که منم به دور از تعریفهای فانتزی از پدرها، در مورد بابام و خاطراتی که ازش دارم، بنویسم. میدونم بابام وبلاگمون رو میخونه و ممکنه از خوندن یا یادآوری یه سری از اتفاقات ناراحت بشه. ولی چون باید مطلبم واقعی باشه، یه سری از اون اتفاقات رو مینویسم. ضمنا این مطلب طولانیه 🙂


از موقعی که یادم میاد، بابام همیشه مشغول کار بود. روز و شب، روز تعطیل و غیرتعطیل. همیشه همه سر به سرش میذاشتن که اگه تو کار نکنی، رسما باید در مخابرات رو تخته کنن.

یکی از اولین تصاویری که از کار کردن بابام تو ذهنم مونده، مال زمانیه که ارومیه بودیم برای ماموریت کاری بابام. یه روز تعطیل، همکارهاش زنگ زدن و اومدن دنبالش. من جلوی در وایساده بودم و غصه میخوردم که بابام رو کجا میبرن؟ یادمه که خیلی گریه کردم. هر وقت یاد زیاد کار کردن بابام میفتم، این صحنه‌ی سوزناک میاد جلوی چشمم و غصه میخورم.

یه موقعها که میخوایم سر به سر بابام بذاریم، کتک‌زدن‌هاش رو یادش میاریم. کلی هم غصه میخوره و هی میگه که نه، اینجوری نبوده. انگار طفلک باورش نمیشه که یه زمانی ما رو کتک هم زده. البته واقعا تعداد کتک‌هایی که از بابام خوردم خیلی کم بوده. اما الان که به گذشته‌ها فکر میکنم، میبینم بیچاره شاید حق داشته. چون من بچه که بودم خیلی شیطون بودم و ورجه وورجه زیاد میکردم. توی خونه جوراب رو گلوله میکردم و فوتبال بازی میکردم. توی دبستان همیشه با سال بالایی‌ها کتک‌کاری میکردم. سر کلاس زیاد شلوغ میکردم و همیشه معلمها بابت به هم ریختن کلاس از دستم شاکی بودن. حالا فکر میکنم بابام خسته و کوفته از سر کار میرسیده خونه، با یه بچه‌ی شیطون روبرو میشه که همه‎چیز رو به هم میریزه و به حرف هم گوش نمیکنه. الان زمونه عوض شده و همه میگن باید با بچه آروم برخورد کرد که توی روحیه‌ش تاثیر منفی نذاره و فلان و بیسار (که البته درست میگن و ما هم تا حد توان رعایت یاسمین رو میکنیم). اما اون موقعها یه سیلی در گوش بچه میزدن و بچه میرفت توی غار تنهایی خودش عَر میزد تا آدم بشه.

البته این کتک خوردن فقط مال دبستان بود. بعدش دیگه یادم نمیاد از بابام کتک خورده باشم. البته جر و بحث میکردیم که خب طبیعیه و توی سن و سال نوجوونی، یکی از مهمترین خصوصیات همه‌س. در عوض یادمه که از اوایل دبیرستان، همیشه بابام رو به چشم رفیق صمیمی‌ام میدیدم. توی همون زمانهای کمی هم که کنار هم بودیم و تنها میشدیم، با هم کلی صحبت میکردیم. هر چی توی ذهنم بود بهش میگفتم. در واقع هیچ‌وقت حس نکردم لازمه چیزی رو از بابام مخفی کنم. هیچ‌وقت هم یادم نمیاد که با تحکم یا حتی نصیحت مستقیم چیزی رو بهم گفته باشه. حتی اگه میخواست نصیحت کنه هم از خودش و دور و بریهاش مثال میزد و چیزی که به نظرش درست بود رو بهم میفهموند. همیشه حس میکردم که بابام پشتیبانمه و همیشه هوام رو داره. توی تصمیم‌هام، توی برنامه‌هام، توی هر کاری که میخوام بکنم، حتی اگه ته دلش موافق نبود، بازم سکوت میکرد و طوری رفتار میکرد که دلم به پشتیبانیش گرم باشه. این دلگرمی و پشتیبانی رو خصوصا توی دوران دانشجویی خیلی حس کردم. اونقدر با بابام رفیق و صمیمی بودم و هستم که هر موقع جلوی دوستام باهاش تلفنی حرف میزدم، باورشون نمیشد دارم با بابام حرف میزنم. بس که راحت و بدون لکنت حرف میزدم.

بابام اگه فکر میکرد چیزی رو نباید برام بخره، خودم رو پاره پاره هم میکردم، بازم نمیخرید. مثلا دوچرخه! سالهای آخر دبستان، مامان و بابام رو عاصی کرده بودم که برام دوچرخه بخرن، ولی بابام هیچ‌وقت زیر بار نرفت. خیلی اون موقع غصه میخوردم. اما چند سال بعد، وقتی رانندگی ملت رو توی خیابونهای تهران دیدم، تازه فهمیدم که چرا بابام جرات نمیکرده برام دوچرخه بخره. با اونهمه شیطنتی که من داشتم، حتما بلایی سر خودم میاوردم و پشیمونی و مصیبت برای خونواده داشت. همون موقع بود که غصه‌های دوچرخه نداشتن رو فراموش کردم و پیش خودم کلی از بابام ممنون شدم که از جمع کردن من با دست و پای شکسته جلوگیری کرده.

توی دوران راهنمایی اهل کتاب خوندن نبودم و بیشتر مشغول گیم بازی کردن و فوتبال و سر و صدا توی کوچه بودم. به دبیرستان که رسیدم، در کنار گیم بازی کردن، یه کمی هم کتاب میخوندم. بابام هر چی برای خرید مواردی مثل دوچرخه مقاومت میکرد، برای خرید کتاب محدودیتی نداشتم.

هیچ‌وقت یادم نمیاد بابام محدودیتی از لحاظ مالی برامون گذاشته باشه. یادمه دبستان که بودم، هر روز صبح ۱۰ تومن میذاشت توی خونه که از مدرسه که برمیگردم، برم از مغازه‌ی سر کوچه دو بسته اسمارتیز بخرم برای خودم و خواهرم. یا سال ۸۱ که خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و بابا و مامانم تا آخرین ریال ته حسابشون رو برای خرید خونه‌ی بزرگتر هزینه کرده بودن، وقتی صحبت از ثبت‎نام پیش‌دانشگاهی من توی مدرسه‎ی غیرانتفاعی مورد تایید معلم حسابانم شد، بابام بدون کوچکترین حرفی قبول کرد. خوشحالم که جواب این محبتشون رو با قبولی توی یه دانشگاه خوب دادم.

یه خصوصیت خوبش که یه موقعها جنبه‌ی منفی (برای خودش) میگیره، اینه که خیلی مردم داره و همه‌جوره با همه راه میاد. یه موقعها هم زیادی راه میاد و فرصت سوء استفاده رو برای دیگران فراهم میکنه. اما بازم سکوت میکنه و سعی میکنه بازم با طرف راه بیاد. مثلا به کسی پول قرض میده و حتی حاضر نمیشه یه کم محکم با طرف برخورد کنه که پولش رو پس بگیره. البته این خصوصیت رو مامانم هم داره. در واقع در و تخته برای هم جور شدن. متاسفانه من این خصوصیت رودربایستی داشتن با آدما رو ازشون به ارث بردم و خیلی دارم تلاش میکنم که تعدیلش کنم، اما بازم نمیشه اون چیزی که دلم میخواد.

یکی از خصوصیات بابام که هیچ‌وقت از ذهنم دور نمیشه، مقاومت زیادش در برابر همه چیزه. بعضی موقعها این مقاومت خوبه، بعضی موقعها نه.

یکی از مواردی که مقاومتش خوب نیست، در مورد کارشه. یادمه حدودای سال ۸۲-۸۳ که شرکت خصوصیشون با همکارای سابقش، وضعیت خوبی داشت، انتقادات ما از وضعیت کار کردنش رو قبول نمیکرد. البته بعد از چند سال متوجه شد که انتقادهایی که ازش میشده درست بوده، ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود.

البته جنبه‌های مثبت مقاومتش واقعا زیاده. مثلا هیچ‌وقت یادم نمیاد که بابام از دردهایی مثل سردرد یا هر مریضی دیگه شکایت کرده باشه. سکوتش در برابر درد در حدیه که من تصوری از بابام موقع درد کشیدن نداشتم. یه بار که بعد از عمل سینوسهاش آورده بودنش توی اتاقش و من از دانشگاه رفتم بیمارستان، وقتی رسیدم کنار تختش داشت به هوش میومد. وقتی دیدم توی همون حال داره از درد ناله میکنه، حالم داشت بد میشد و نفس نمیتونستم بکشم. عموم که کنار تخت بود دستم رو گرفت و گفت حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟ که فقط بهش اشاره کردم که هیچی نگه وگرنه الان میزنم زیر گریه. یا یه بار که از دانشگاه رسیدم خونه و دیدم بابام کف پذیرایی خوابیده و بهش سرم وصله (به خاطر سنگ کلیه)، همونجا روی صندلی جلوی در خونه افتادم و کم مونده بود از حال برم که فکر کنم مامان بزرگم (مامان بابام) بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش، چیزی نشده که!

این مقاوم بودن، از بچگی یه شخصیت پرقدرت از بابام توی ذهنم ایجاد کرده بود. کلاس پنجم دبستان بودم که پدربزرگم (پدر بابام) فوت کرد. اول صبح که رسیدیم خونه‌ی پدربزرگم و توی حیاط خونه، خودم رو انداختم توی بغل بابام و بابام مثل ابر بهار گریه میکرد، باورم نمیشد که بابام هم ممکنه گریه کنه! این تصویر رو فقط سه بار دیگه دیدم: موقع فوت پدر مامانم، فوت شوهرخاله‌م و فوت دوست صمیمی بابام سال ۹۲ که دوستش بعد از تموم شدن فوتبال و توی بغل بابام جون داد. بعدش که همراهش رفتم بیرون برای خبر دادن به خونواده‌ی دوستش، بابام حتی نمیتونست حرف بزنه و فقط میزد توی پیشونیش و گریه میکرد و به خودش فحش میداد که چرا به دوستش پیشنهاد داده که اون روز با هم برن فوتبال. این دردناکترین صحنه‎ایه که از گریه‌ کردن و غصه خوردن بابام توی ذهنم دارم و هر موقع یادم میاد تنم میلرزه. با این وجود، هنوزم تصویر ذهنیم از بابام، یه آدم پرقدرته که غم و ناراحتی نمیتونه تاثیری روش بذاره.

بابام حتی توی نشون دادن احساساتش هم مقاومه. یادمه سال اول دوره‌ی لیسانس که با بچه‌های دانشکده اردو رفته بودیم شمال، روزی که داشتیم برمیگشتیم تهران، شمال زلزله شده بود و توی جاده‌ی چالوس سنگ افتاده بود روی ماشینها. ما از جاده‌ی هراز برگشتیم و مشکلی برامون پیش نیومده بود. وقتی رسیدم خونه، بابام روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشمای قرمز داشت به من نگاه میکرد. پسرخاله‌م گفت که وقتی خبر زلزله‌ی شمال رو از تلویزیون شنیدن، بابام با چشمای قرمز پشت هم فقط میزده توی پیشونیش و تلویزیون رو نگاه میکرده. باورم نمیشد بابام اینطوری احساساتش رو بروز داده باشه. همونجا با بغض بغلش کردم و بوسیدمش و مامانم هم توی آشپزخونه همینطور اشک میریخت.
یا روزی که خبر باردار بودن آزاده رو به بابا و مامانم دادیم، مامانم از خوشحالی بالا و پایین میپرید و گریه میکرد، ولی بابام آروم روی مبل نشسته بود و با چشمای قرمز و قطره قطره‏‎های اشک، میپرسید راست میگید؟ جان من راست میگید؟ بعد که مطمئن شد خبر درسته، در سکوت و با لبخند روی لب، اشک میریخت. اونقدر این صحنه درام بود که خاله‌م که اونجا بود هم باورش نمیشد، میخندید و به بابام اشاره میکرد و میگفت: نگاهش کن چه گریه‎ای میکنه!
البته بعد از دنیا اومدن یاسمین، بابام احساساتش رو خیلی بیشتر بروز میده. قبل از تولد یاسمین، عباراتی مثل «عزیز دلم» یا «قربونت برم» رو از بابام نشنیده بودم، ولی این روزا خیلی زیاد میشنویم.

مقاومت بابام در برابر خستگی و تلاش با تمام توانش هم همیشه برام الگوئه. مثلا وقتی با هم میرفتیم فوتبال، تا آخرین لحظه‌ی بازی میدوید و تلاش میکرد، در حدی که با اینکه سنش از همه ی بازیکنای توی زمین بیشتر بود، از همه بیشتر میدوید.

حس میکنم توی رفتارهام و زندگیم، ناخودآگاه از رفتار بابام الگوبرداری کرده‌ام. الان که بیشتر از ۴ سال و نیمه که خودم بابا شدم، وقتی به گذشته‌ها فکر میکنم، تازه دلیل خیلی از رفتارها و عکس‌العمل‌های بابا و مامانم رو درک میکنم. نمیگم لزوما همه‎شون رو قبول دارم یا فکر میکنم درست بودن، ولی درکشون میکنم. میفهمم که با تمام اختلاف سلیقه‎ها و نظرهامون که کم هم نیستن، چقدر محبتای بی‎دریغ و بی‌حساب و کتابشون باعث آرامش زندگیم بوده و هست. دیدنشون حتی از راه دور و از طریق اسکایپ هم یه دنیا آرامشه. حالا که نشستم خاطرات گذشته‌م رو مرور کردم برای نوشتن این مطلب، میفهمم که چقدر منتظرم که این سه ماه و نیم هم بگذره و بیان اتاوا پیشمون و یه مدت طولانی کنارمون باشن.


بعدا نوشت: مثل اینکه بار غم و غصه ی مطلبم زیاد شده. ولی خب واقعا اینا تصاویریه که از بابام توی ذهنم حک شده و همیشه جلوی چشممه

شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی – ۱

من علاقه‌ی زیادی به دسته‎بندی، طبقه‌بندی و الگوسازی دارم، خصوصاً از نوع ذهنیش. در واقع توی هر جامعه‌ای که زندگی میکنم، توی خونواده، جمع دوستان، جمع همکاران، همسایه‌ها، محله، شهر و کشور، ذهنم به‌صورت ناخودآگاه شروع میکنه به کنار هم گذاشتن الگوهای مختلف و طبقه‌بندی و دسته‌بندی همه‌چیز. این سری نوشته‌هام با عنوان «شخصیت شناسی و خصوصیات فرهنگی»، یه جور بلند بلند فکر کردن و ثبت روال این فرایند ذهنیه.


همیشه خیلی به حرفها، لحن حرف زدن و کلاً رفتارهای آدمها دقت میکنم و معمولاً قبل از خواب، حرفها و رفتارهای خودم و دیگران رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم و گاهی با همین تجزیه و تحلیل‌ها، اتفاقات مختلف زندگیم رو کالبدشکافی یا پیش‌بینی میکنم و ذهنم رو برای مواجهه با آینده آماده میکنم. از طرفی با همین روش، سعی میکنم فرهنگ‌ها و روال‌های حاکم بر جوامع دور و برم رو هم درک کنم: خانواده‌ی درجه‌ی یک و دو و سه و الخ، دوستان، همکاران، همسایه‌ها، محله و هر جامعه‌ای که مرتبط باشه با زندگیم و تحلیل‌هام. در واقع حرفها و الگوهای رفتاری، با جزئیات توی ذهنم ثبت میشن. یه جورایی این مدل نگاه به زندگی و آدم‌های اطرافم، جزو ناخودآگاهم شده.

این فرایند ذهنی، علاوه بر اینکه باعث میشه تیپ‌های مختلف شخصیتی رو توی ذهنم دسته‎بندی کنم، بهم کمک میکنه که کم‌کم یه سری الگوهای رفتاری و خصوصیات فرهنگی رو هم توی اون تیپها و یه سطح بالاتر، توی اون جامعه شناسایی کنم و توی برخوردهام با اون جامعه، این الگوها رو در نظر بگیرم.

به نظرم، ورزش‌های گروهی نمونه‌ی خوبی هستن برای پی بردن به شخصیت افراد و در واقع برجسته‌تر شدن روحیات و شخصیت افراد و تیپها. فوتبال رو مثال میزنم چون خودم زیاد فوتبال بازی کرده‌ام و به رفتارهای بازیکنان خیلی دقت میکنم. برای هر کدوم از تیپهای شخصیتی زیر، تیپ شخصیتی مقابلشون هم وجود داره و هر آدمی ترکیبی از این تیپهاست. البته حتما تیپهای دیگه‌ای هم هستن که جا افتادن توی دسته بندی زیر.

  1. رده‌های مدیریتی بالاتر یا حداقل اونهایی که خودشون رو بالاتر و برتر میدونن، علاقه‌ی خاصی به تک‌روی دارن و توی کار تیمی شرکت چندانی نمیکنن. علاقه دارن منتظر پاس باشن و ضربه‌ی آخر رو بزنن. معمولاً هم از خط میانی به جلو بازی میکنن و در طول بازی تکون خاصی به خودشون نمیدن.
  2. آدمهایی که معمولاً توی پست‌های دفاعی بازی میکنن. خیلی کم پستشون رو ترک میکنن و اگه ترک کنن هم زود برمیگردن سر جاشون. بیشتر سعی میکنن بازی رو حفظ کنن. اینا تقریباً آدمهای محافظه‌کارن.
  3. آدمهایی که حرکتهای انفجاری زیاد انجام میدن و تمام مدت بازی رو در حال دویدن‌های سرعتی و با عجله و عمدتاً بی‎هدف هستن و انرژیشون رو هدر میدن و موقعی که باید نقش اصلیشون رو توی تیم بازی کنن، خسته هستن و دیگه نمیتونن به خودشون تکون بدن. اینا معمولاً آدمهای عجولی هستن.
  4. آدمهایی که زود از یکنواختی بازی خسته میشن. اگه تغییری توی وضعیت تیمشون داده نشه، ممکنه بازی رو ول کنن و برن یا دیگه خیلی دل به بازی ندن. مهم هم نیست که تیمشون برنده باشه یا بازنده. اینا رو میشه بهشون گفت کم‌حوصله.
  5. آدمهایی که تمام طول بازی رو در حال دویدن و فعالیت هستن و سعی میکنن حداکثر توانشون رو توی بازی به کار ببرن. اینها معمولاً آدمهای فعال و پُرکارن.
  6. آدمهایی که همیشه از همه طلبکار هستن و هر اتفاقی که بیفته، از بقیه طلبکارن. اگه ببرن، گلی که زدن یا پاس گلی که دادن یا توپی که از حریف گرفتن، باعث برد بوده. اگه ببازن، دیگران ضعیف بازی کردن و زحمات اونها رو به باد دادن. اگه خطایی بکنن، دیگران در تشخیص خطاشون اشتباه کردن. اما اگه همون حرکت رو دیگران روشون انجام بدن، اعتراض میکنن که چرا دیگران خطا میکنن. بعد از هر اختلاف و درگیری احتمالی در بازی که معمولاً یه پای ثابتش همین آدمها هستن، در نهایت کسی که طلبکار میشه از بقیه، اونها هستن. این جمله رو زیاد از این آدمها میشنوید: «این خطا نیست دیگه؟ حالا ببین از این به بعد من چیکار میکنم!». به اینا میشه گفت از خود راضی و همیشه حق‌به‌جانب.
  7. آدمهایی که معمولاً حاضرن هر کاری بکنن که تیمشون برنده بشه. بی‌اخلاقی، ضدفوتبال، رفتار غیرورزشی و بازی ناجوانمردانه جزو رفتارهای فوتبالیشونه. قضیه‌ی «هدف، وسیله رو توجیه میکنه» در مورد رفتارشون صدق میکنه. به اینا میشه گفت نتیجه‌گرا.
  8. آدمهایی که نسبت به اتفاقات بی‌تفاوتن. اگه دو نفر توی بازی با هم درگیر بشن، اینا یه گوشه می‌ایستن و نگاه میکنن ببینن کی قضیه تموم میشه و برای آروم کردن غائله هم تلاشی نمیکنن. کلاً دخالتی توی هیچی نمیکنن. سرشون رو میندازن پایین، بازیشون رو میکنن و بعد هم میرن دنبال کارشون. اینا همون آدمای بی‎تفاوتن.
  9. آدمهایی که اگه تیمشون با ۳-۴ گل اختلاف عقب بیفته. کنترلشون رو از دست میدن و به‌جای تلاش درست و درمون برای تغییر نتیجه‌ی بازی، با بازی خشن، سعی میکنن انتقام بگیرن و بازی رو از حالت عادی خارج میکنن. اینا کم‌تحمل در مقابل باخت هستن.

تیپ شخصیتی خود من، حداقل ترکیبی از محافظه‌کار، کم‌حوصله و مقابل نتیجه‌گرا و مقابل بی‌تفاوته. وقتی مثلاً سر یه خطای ساده منجر به  گل حریف، هم تیمی هام اعتراض میکنن، میگم که بابا مهم نیست حالا، اومدیم بازی کنیم دور هم. پست دفاعی رو هم ترجیح میدم (محافظه‌کار). یا وقتی دو نفر سر یه مسئله ی کوچیک، با هم درگیر میشن توی بازی، همیشه سعی میکنم کاری کنم که به آروم شدن فضا کمک کنم (مقابل بی‌تفاوت). البته اگه اون درگیری بیش از حد کش پیدا کنه و طرفین بیخیال نشن، کم‌کم قاتی میکنم و معمولاً بازی رو ول میکم و میرم دنبال کارم (کم‌حوصله). یا اگه ببینم تیمم ۶ تا گل عقبه یا ۶ تا گل جلو و طرفین، بازی رو شل گرفتن، اول پیشنهاد میکنم بازی رو از اول شروع کنیم یا بازیکنا رو جابجا کنیم که تیمها متعادل بشن. اگه روال بازی همچنان مثل قبل باشه، حوصله‌م سر میره و بازی رو ول میکنم (کم‌حوصله). منصفانه و شرافتمندانه و جوانمردانه بازی کردن برام خیلی مهمه. گرچه نتیجه‌ی بازی برام مهم نیست، اما اگه ببینم تیم حریف داره ناجوانمردانه بازی میکنه که بازی رو ببره، حتی اگه نتیجه به نفع تیم خودم هم باشه، عصبانی میشم و قاتی میکنم (مقابل نتیجه‌گرا). این هم برام مهمه که اگه ۲ ساعت وقت میذارم برای ورزش، استفاده‌ی مفیدی ازش بکنم و تا جایی که توان دارم، میدوم و فعالیت میکنم. اما اگه ببینم فوتبال بیخود و بی‌هدف و ضعیف بازی میشه، دیگه توی اون جمع نمیرم و قید اون فوتبال رو میزنم (شاید بشه گفت یه کمی فعال و یه کمی هم کم‌حوصله).

وقتی دقیق‌تر به این دسته‌بندی ذهنی نگاه می‌کنم، میتونم به جای فوتبال، هر موضوع دیگه‌ای رو هم بذارم و عکس‌العمل‌های تیپها و خودم، همونی میشه که توی فوتبال دیدم. مثلاً در مورد خودم در توصیف بالا، اگه محل کارم رو به جای فوتبال بذارم و عنوانها رو عوض کنم، همون الگو تکرار میشه. مثلاً اگه ببینم مدیریت شرکت داره ناجوانمردانه بازی میکنه و حق کارمندا رو میخوره (مدیریت شرکت رو گذاشتم به جای تیم حریف :D)، عصبانی میشم و قاتی میکنم. یا اگه حس کنم شرکتی که توش کار میکنم، داره وقتم رو تلف میکنه و از حضورم توی اون شرکت لذت نمیبرم، سریع قید اون شرکت رو میزنم، دقیقاً همون کاری که توی ایران دو بار انجام دادم.

الگوشناسی رفتاری توی فوتبال، دقیقاً مدل ذهنی من برای شناسایی الگوهای رفتاری آدمهاست.

ادامه دارد …

چرا توالت اینجوریه آخه لعنتی‌ها؟!

هشدار: این مطلب یه کم بوداره!

یکی از چیزایی که توی این یه سال و نیم زندگی توی اتاوا عذابم داده، تفاوت سیستم توالتهای اینجا با ذهنیت من از توالته.

توی ایران، معمولاً توالتها در و پیکر دارند و دیواری دارند که توالت رو تقریباً مثل یه اتاقکِ کاملاً بسته میکنه. معمولاً وقتی واردش میشی، دیگه خیالت راحته که به دلیل کاملاً بسته بودن فضا، هر سر و صدایی بلند شد، احتمالاً کمترین طنین رو در فضای اطراف خواهد داشت. البته توالتهای مساجد، خصوصاً مساجد وسط جاده‌ها یا کلا توالتهای عمومی که تعداد چشمه‌های توالتشون از ۵-۶ تا بیشتره، اون فضای کاملاً بسته رو ندارند و مثلاً دیوارهای کوتاهی بین توالتها وجود داره. از اونجا که وقتی تعداد توالتها زیاد باشه، احتمال رودررو شدن و چشم تو چشم شدن با کسانی که همزمان با شما توی توالت بوده‌اند کمه، شخصاً احساس بدی ندارم اگه یه وقت سروصدای شدیدی از یکی از توالتها (از جمله مال خودم!) بلند بشه.

اما اینجا توی اتاوا (یا توی فرودگاه‌های خارج از ایران که من تا حالا دیدم)، بین چشمه‎های توالت، دیوارهای نازک و کوتاه چوبی وجود داره. توی این حالت، هر حرکت و صدایی از شما یا توالت بغلی، در کمال وضوح به گوش و مشام میرسه و مثلاً توی محل کار که دو چشمه توالت وجود داره، پیش میاد که شما و همکار میز بغلیتون یا مثلاً مدیرتون، همزمان توی دو توالت کنار هم مشغول قضای حاجت باشید. این مورد هم هنوز برای من قابل تحمله.

و اما آخری! اینجا (باز هم مثل خیلی جاهای دیگه)، برای آقایون، توالتهای سرپایی وجود دارند که من توی ایران نمونه‌ش رو فقط توی استادیوم آزادی دیده بودم و برای قضای حاجت (شماره‌ی یک) استفاده میشن. من با خود این مدل توالتها هم مشکلی ندارم و اتفاقاً خیلی از مواقع، کار آدم رو خیلی سریع و راحت راه میندازن. مشکل اونجا شروع میشه که نفر بغلی شما موقع قضای حاجت سرپایی، به طرز فجیعی شروع میکنه گازهای روده‌ش رو تخلیه کردن در حالی‌که بدنش با شما حداکثر ۳۰ سانتی‌متر فاصله داره! در این مواقع، رسماً میخوام گریه کنم. درسته که توی توالت به سر میبریم، ولی آخه ۳۰ سانتی‎متر با هم فاصله داریم لعنتی! این قضیه برای من مثل این می‌مونه که دو نفر توی یه اتاق کنار هم وایساده باشیم، بعد شروع کنیم باد روده خالی کردن و عطرآگین کردن فضا!

دارم روی خودم کار میکنم که این قضیه رو هم حل کنم تو ذهنم.

حق‌خوری رسمی – حق‌دهی رسمی: یک تجربه

ایران – مورد اول: از زمانی که شما اطلاعات فرزند تازه متولدشده‌تون رو توی سامانه‌ی پرداخت یارانه ثبت کنید تا زمانی که دولت شروع کنه به پرداخت یارانه برای فرزندتون، چند ماه طول می‌کشه و دولت بابت این چند ماه تاخیر سیستم خودش به شما یارانه‌ای برای فرزندتون نمی‌ده. ‌در واقع حق شما خیلی ساده و قانونی خورده شده. این مورد برای خود ما موقع تولد یاسمین پیش اومد و دقیقاً ۴ ماه یارانه‌ی یاسمین رو نگرفتیم. بگذریم از اینکه بعدا در کل از دریافت یارانه انصراف دادیم.

ایران – مورد دوم: برای تکمیل مراحل گرفتن ویزای کانادا، همراه با مادر و خواهرم می‌خواستیم بریم استانبول. مادرم حدود بیشتر از دو سال قبلش، یه بار عوارض خروج رو برای خودش پرداخت کرده بود و به دلیلی از ایران خارج نشده بود و اون قبض عوارض خروج رو استفاده نکرده بود و قبض پرداختیش همراهش بود. قبض پرداختی مابه‌التفاوت عوارض خروج قبلی و جدید هم همراهش بود. موقعی که جلوی گیت دریافت عوارض خروج نیروی انتظامی رسیدیم، مامور پشت باجه به مادرم گفت که بخشنامه اومده که فقط قبض‌های پرداختیِ تا دو سال قبل معتبر هستن و قبض قدیمی عوارض خروج شما منقضی شده! یعنی یه احمقی این بخشنامه‌ رو صادر کرده و یه نفر هم که پولی رو قبلا به حساب خزانه‌ی دولت ریخته و بدون اینکه پولش بهش برگردونده بشه، بهش می‌گن که پولی که شما به حساب دولت ریختی رو دولت و سیستم مملکت خورد، یه آب هم روش! خلاصه که اون افسر نیروی انتظامی با اعتراض مادرم به این قضیه، از افسر مافوقش پیگیری کرد و بعد از چند دقیقه معطلی، افسر مافوق قبول کرد که استثنائا این بار قبض قدیمی رو هم قبول کنن.

اینا دو تجربه‌ی مستقیم من از حق‌خوری رسمی توی ایران بود. موارد دیگه‌ای هم هست و حتما خیلیای دیگه هم از این دست تجربه‌ها توی ذهنشون دارن.

حالا تجربه‌ی اخیر ما از سیستم دولت ایالت اونتاریوی کانادا:

هزینه‌های پزشکی توی کانادا سرسام‌آوره. مثلا من یه بار دستم رو خیلی بد بریده بودم و فقط مراجعه‌ی من به اورژانس بیمارستان دولتی اتاوا و ویزیت و عکس‌برداری و بستن دستم حدود ۹۰۰ دلار هزینه برداشت که خوشبختانه بیمه‌ای که از طریق دانشگاه آزاده گرفته بودیم، هزینه‌ش رو داد. البته هزینه‌ی ویزیت دکتر اورژانس توی روز تعطیل رو خودمون دادیم و بیمه پوشش نداد. برای کسانی که با سیستم بیمه‌ی کانادا آشنایی ندارن این رو هم بگم که اینجا همه باید بیمه داشته باشن، یا از طریق دانشگاه که هزینه‌ش رو با شهریه پرداخت می‌کنید، یا از طریق دولت که رایگانه و شرایط خاصی داره و یا خودتون از طریق یه بیمه‌ی خصوصی بیمه رو می‌خرید. خلاصه که همه باید بیمه باشن. البته بیمه‌ی تکمیلی قضیه‌ش جداست. ولی بیمه‎ی دولتی تقریباً همه‌ی هزینه‌های درمانی شما رو پوشش می‌ده. اون یکی بیمه‌ها هم به همون نسبتی که شما پول بیمه بدید، هزینه‌های درمانی رو پوشش می‌دن.

یه ماه و نیم پیش که دستم شکست و عمل جراحی داشتم، پیش‌بینی کردیم که هزینه‌های درمان خیلی خیلی بالا باشه و امیدوار بودیم که بیمه همه‌ش رو پوشش بده. تا اینکه متوجه شدیم بیمه‌مون مواردی مثل ویزیت پزشک رو کامل پوشش نمی‌ده. یا همین امروز متوجه شدیم که یه مورد دیگه رو کامل پوشش نداده و احتمالا خودمون باید حدود ۱۰۷۰ دلار پرداخت کنیم. یه روز که با بچه‌های شرکت صحبت هزینه‌های درمانی و عدم پوشش بیمه شد، بچه‌ها براشون سوال شد که چرا من بیمه‌ی دولت ایالت (OHIP) رو ندارم. اونجا بود که فهمیدم بعد از سه ماه کار تمام وقت توی ایالت اونتاریو، شما می‌تونید برای خودتون و خونواده‌تون بیمه‌ی دولتی بگیرید.

کلی اعصابمون خرد شد که چرا زودتر این رو نفهمیده بودیم و هزینه‌های مختلفی که برای دکتر یاسمین و خودمون کردیم از جیبمون رفت. نکته اینجا بود که من چون از سپتامبر ۲۰۱۵ کارم رو شروع کرده بودم، از دسامبر ۲۰۱۵ میتونستیم کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و تا همون لحظه‌ای که قضیه رو فهمیده بودیم، حدود یه سال بود که میتونستیم از بیمه‌ی دولتی استفاده کنیم. خلاصه که روزهای بعدش قضیه رو از طریق اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو پیگیری کردیم (که داستان طولانی داره و در این مقال نمی‌گُنجه) تا هر چه سریع‌تر کارت بیمه‌ی دولتی رو بگیریم و حتی یک روز هم از دست ندیم که اگه یه وقت کارمون باز به دکتر و بیمارستان کشید، مشکلی نداشته باشیم و خیالمون راحت باشه. نکته‌ی جالب و شیرین قضیه این بود که توی اداره‌ی خدمات دولت اونتاریو متوجه شدیم که کارت بیمه‌ی ما از همون تاریخ دسامبر ۲۰۱۵ صادر می‌شه و تمام هزینه‌هایی که توی این یک سال کرده ایم و بیمه‌ی دولتی پوشش می‌داده رو می‌تونیم از دولت بگیریم. یعنی سیستم دولتی اجازه نمی‌ده که حق شما خورده بشه، حتی اگه یک سال دیر فهمیده باشید که حقی دارید.

تصور کنید احساس آرامش و امنیت روانی ما رو بعد از این قضیه!

با مقایسه‌ی این موارد می‌شه فهمید که چرا ساکنان کانادا (و احتمالا کشورهای مشابه) اینقدر آرامش دارن، در حالی که توی ایران آدم از یه لحظه‌ی دیگه‌ش خبر نداره و نمی‌دونه قراره چه کسی چه تصمیمی بگیره و چطوری حقش رو رسماً بخوره و از بین ببره و آب هم از آب تکون نخوره.


پی نوشت: از دوستانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم قبل از اینکه فحش بدن و از جوگیر بودن من و سیاه و سفید دیدن قضایا بگن و مثالهای مختلفی از اشتباه و مزخرف بودن حرف من بگن، متوجه این قضیه باشن که:

۱. این مواردی که نوشتم صرفا تجربه ی شخصی من از کاناداست. تجربیات شخصی میتونه مثبت یا منفی باشه. همونطور که من در مطالب قبلی ام از مشکلی که با شرکت اینترنتم داشتم نوشتم و فحششون هم دادم، حالا دارم از موارد مثبت مینویسم. تجربه ی شما از آمریکا یا کشورای اروپایی یا استرالیا یا هر جای دیگه، مربوط به همون کشوراست. مگه من توی مطلبم نوشتم که آمریکا هم توی این زمینه خوبه؟ یا مثلا بانکتون توی استرالیا شما رو بیچاره نمیکنه؟ بازم میگم که این صرفا تجربه ی من از کانادا و شهر اتاواست.

۲. اگه به تیتر و بقیه ی قسمتهای مطلب من توجه کنید، مواردی که من نوشتم مربوط به تجربه ی من از تفاوت برخورد «دولت» در دو کشور ایران و کاناداست، نه بخش خصوصی. خواهش میکنم این رو درک کنید.

انتظارات جالب

از اونجایی که توی اتاوا و خصوصا توی منطقه ای که ما الان ساکن هستیم، عرب زیاده و چهره های خاورمیانه ای غالبا شبیه هم هستن، خیلی از مواقع ما و خصوصا من رو عرب فرض میکنن.

یه ماه و نیم اول سکونتمون توی اتاوا، چون ماشین نداشتیم، هر روز از اتوبوس استفاده میکردیم و تجربه ی برخورد با آدمای مختلف برامون جالب بود.

یه روز من و یاسمین داشتیم میرفتیم برای خرید که توی اتوبوس، یه خانم عرب پیر محجبه یهو شروع کرد به عربی حرف زدن با من. اولش اصلا متوجه نشدم که طرف صحبتش من هستم و همینطور داشتم با یاسمین صحبت میکردم. بعد که متوجه شدم داره با من حرف میزنه، بهش نگاه کردم و معذرت خواستم و گفتم که من عربی نمیتونم صحبت کنم. یه خرده چپ چپ بهم نگاه کرد و انگلیسی پرسید: اسم دخترت چیه؟ زینب؟ خندیدم و گفتم: نه! یاسمین. بعد دوباره شروع کرد یه سری جمله ی عربی گفت. باز دوباره تاکید کردم که نمیتونم عربی حرف بزنم و فارسی بلدم. بعد یهو برآشفته شد و یه سری جمله ی عربی گفت که احساس کردم یه چیزی توی مایه های فحشه. بعد گفت:‌ فارسی؟ چرا فارسی حرف میزنی؟ مگه محمد که حبیب خدا بود، فارسی حرف میزد؟ باید عربی حرف بزنی! این وسط من هم خنده م گرفته بود که حالا من چی باید جوابش رو بدم، از طرفی هم تعجب کرده بودم که یعنی واقعا نمیفهمه که من عرب نیستم یا خودش رو زده به نفهمی! باز دوباره تاکید کردم که من مقصر نیستم و فقط فارسی بلدم و اون هم همچنان به غرغر زیر لب و فحش و فضیحتش** ادامه داد و هی هم وسطش از محمد و خدا و این چیزا میگفت.

بعدا نوشت: یکی از دوستان اتوی فیسبوک نظر داده بود و دو تا نکته گفته بود در مورد این مطلب. لازم شد که توضیحاتی برای شفاف شدن مطلب اضافه بشه. اول نظر دوستمون و بعد توضیحات خودم رو مینویسم:

نظر:‌
دو تا چیز برام جالب بود
اینکه فقط یک ماه ونیم هر روز از اتوبوس استفاده می کردین چون “ماشین نداشتین”

بعد اینکه عربی نمی دونستین ولی با اطمینان فکر می کنین خانمه فحش و فضیحت می گفته

توضیحات من:

جواب اولین نکته: یه سری ملاحظات برای ما وجود داشت و داره که توی مطلبی که نوشتم نمیگنجید و خیلی طولانیه. ولی به نظر میرسه باید به مطلبم اضافه ش کنم.
اول اینکه من بعد از یه ماه و نیم رفتم سر کار. یه هفته قبل از سر کار رفتنم و یه هفته هم بعد از شروع کارم، یاسمین رو با اتوبوس میبردم مهدکودک. مسیر خونه به مهدکودک یاسمین و بعد محل کار قبلی من که با ماشین و در هر آب و هوایی حداکثر نیم ساعت طول میکشید، توی اون دو هفته و با اتوبوس، از یک تا یک و نیم ساعت طول میکشید. حالا شما در نظر بگیرید که با بچه و در دمای منفی ۳۰ درجه بخوای توی خیابون منتظر اتوبوس باشی و توی شهر کوچیکی مثل اتاوا، به جای روزی حداکثر یک ساعت، روزی حدود ۳ ساعت فقط برای رفت و آمد وقت بذاری. خب این اصلا به نظر من منطقی نیست.
دوم هم اینکه محل کار الان من و مهدکودک الان یاسمین، خیلی دورتر از قبلیه و با ماشین، حدود یک ساعت طول میکشه برسیم بهشون. یه روزایی که کار خاصی داریم و آزاده مجبوره با اتوبوس بیاد تا اون منطقه، حدود یه ساعت و نیم توی راهه. حالا باز فرض کنید که همین مسیر رو بخوای در روزهای بارونی و برفی بری که حتما بیشتر از دو ساعت طول میکشه. یعنی روزی حداقل سه ساعت در روزهای معمول و خیلی بیشتر از ۴ ساعت در روزهای غیرمعمول! اینم باز منطقی نیست.
سوم هم یه مثال دیگه براتون بزنم از همون روزایی که با اتوبوس میرفتیم خرید. یه روز که با اتوبوس از خرید برمیگشتیم خونه، مسیری که پیاده حدود نیم ساعت طول میکشید رو به خاطر انتظار اتوبوس حدود یه ساعته اومدیم خونه. البته در این مورد ما هنوز تخمینی ازش نداشتیم، وگرنه همون پیاده میومدیم. کما اینکه روزای بعدش همین کارو کردیم.
نکته ی آخر هم اینکه به زودی محل زندگیمون رو داریم عوض میکنیم که به محل کار من نزدیک باشیم. مدرسه ی یاسمین هم نزدیک خونه خواهد بود. اونوقت دیگه هر روز یاسمین رو پیاده میبریم مدرسه و من هم با دوچرخه میرم سر کار 🙂
جواب دومین نکته:
** مدل چهره ی اون خانم و نوع نگاهش به من و حرکات دستش کاملا نشون میداد که داره فحش میده به من و اخ و تف میکنه!

برنامه ی زندگی

آدم تا وقتی مجرده، هر جوری دلش میخواد زندگی میکنه. هر موقع میخواد، هر جایی میخواد میره و هر کاری دلش میخواد میکنه.

با ازدواج این وضعیت عوض میشه. بسته به مدل رفتاری و زندگی همسر، این تغییر میتونه خیلی زیاد یا کم باشه. در واقع بستگی به توافقی داره که کم کم توی زندگی مشترک بین مرد و زن شکل میگیره. معقولش اینه که هر طرف یه بخشی از خواسته ها و عادتهاش رو تغییر بده تا به وضعیت تعادل برسن و زندگیشون با کمترین مشکل پیش بره. مثلا اگه تا دیروقت هم بیرون یا مهمونی باشی و فرداش بخوای بری سر کار، یه کاریش میکنی و بالاخره یه جوری بلند میشی یا دیرتر میری سر کار و اول صبح رو مرخصی میگیری.

اما وقتی پای بچه به زندگی باز میشه، اگه بخوای زندگی روزمره ت مثل قبل باشه، برنامه ی زندگیت رو باید طوری تنظیم کنی که بیشترین مطابقت رو با وضعیت بچه ت داشته باشه. مثلا دیگه نمیتونی تا دیروقت بیرون یا مهمونی باشی و انتظار داشته باشی که بچه ت طبق معمول هر روز، همراه با خودت حدود ساعت ۷ صبح از خواب بیدار بشه و باهات همراهی کنه و قبل از ساعت ۸، از خونه بزنی بیرون که ببریش مهدکودک و خودت هم به کار و زندگی روزانه ت برسی.

ممکنه افرادی هم باشن که ساعت بیدار شدنشون دیرتر باشه و اگه بچه شون مثلا تا ساعت ۹:۳۰-۱۰ هم خواست بخوابه، مشکلی نداشته باشن. اما اگه قرار باشه بچه رو بذارن مهدکودک، دیگه نمیتونن انتظار داشته باشن که به این راحتی برنامه ی روزانه شون رو بتونن مثل قبل اجرا کنن. چون یا مهدکودکها صبحها دیرتر از یه ساعت مشخصی بچه ها رو قبول نمیکنن (مثل اتاوا که ما الان ساکنش هستیم) یا اینکه ساعت کار مهدکودکها مشخصه و مثلا تا ساعت ۶ عصر بچه ها رو نگه میدارند. پس شما دیگه نمیتونی ساعت ۱۱ بری سر کار و تا ساعت ۸ شب هم بمونی و بعدش برگردی خونه.

البته این موارد برای زن و شوهرهای شاغل درسته و اگه یه نفر قرار باشه توی خونه بمونه، این مسائل دیگه به این شدت مطرح نیست.

حالا این وسط وقتی خودت باشی و بخوای زندگیت رو طبق برنامه ی مورد نظرت تنظیم کنی، مشکلی نیست و همه ی زندگیت در اختیار خودته. مشکل زمانی شروع میشه که اطرافیانت انتظار داشته باشن که مثل قبل از بچه دار شدن زندگی کنی یا انتظارات اونا رو دائم برآورده کنی و در هیچ شرایطی حاضر نباشن وضعیت تو رو درک کنن.

به دلایلی که بالا نوشتم، ما بعد از به دنیا اومدن یاسمین یه سری تغییرات توی برنامه مون داشتیم. فاز دوم تغییر برنامه که شدتش بیشتر بود هم زمانی اتفاق افتاد که آزاده برگشته بود سر کار و بعد از دو سال کمک مامان و بابام (و البته در مواقع اضطرار، دوستان فوق العاده خوب و مهربونمون) در نگه داری یاسمین، قرار شده بود یاسمین رو بذاریم مهدکودک. از اینجا به بعد، ساعت خواب یاسمین حدود ساعت ۹ شب بود تا صبحها، حدود ساعت ۷ بیدار بشه و برنامه ی روزانه مون مثل قبل باشه. تا قبل از این تنظیم برنامه ی جدید، زندگی ما با خونواده ی من توی یه ساختمون، مزیت خیلی بزرگی به حساب میومد که واقعا کمک حالمون بود.

مشکل دقیقا از موقعی شروع شد که ما میخواستیم یاسمین رو ساعت ۹ شب بخوابونیم و این قضیه برای بقیه ی فامیل، غیرقابل درک بود. دیگه مهمونی وسط هفته رو نمیرفتیم. مثل قبل دیگه هر ساعتی حاضر نبودیم در هر برنامه ای شرکت کنیم، حتی آخر هفته ها. چون معمولا برنامه ی به هم ریخته ی آخر هفته، به هفته ی بعد هم سرایت میکرد و کل هفته مون رو به هم میریخت.

حالا زندگی توی یه ساختمون با خونواده ی من، مشکلات جدیدی رو برامون درست کرده بود. قبل از این تغییر برنامه، معمولا وقتی فامیل میرفتن به خونه ی مامان و بابام سر بزنن، بابام میومد دنبال یاسمین که ببردش خونه شون که بقیه ی فامیل هم ببینندش. بعد از تغییر برنامه هم انتظار داشتن که همون سیستم برقرار باشه. یعنی ساعت ۱۰ شب بیان خونه ی بابا و مامانم (بعله! شب نشینی های خونواده ی من تازه ساعت ۱۰ شب شروع میشه 🙂 ) و منتظر باشن که یاسمین هم بره اونجا که ببینندش و وقتی با مخالفت ما روبرو میشدن، ناراحت میشدن و دلخور میشدن. اوایل، کنار اومدن با این قضیه برای مامان و بابام هم مشکل بود. اما اونا خیلی زود با ما همراه شدن و معمولا خودشون مهموناشون رو توجیه میکردن که ساعت خواب یاسمینه و نمیشه بیاریمش که همه ببینندش. در واقع ما روی برنامه ی خودمون پافشاری میکردیم و سر برنامه مون مونده بودیم و مامان و بابام هم معمولا همراهی میکردن، اما دیگران با اینکه در ظاهر همراه بودن، در واقع براشون این قضیه حل نشده بود و در هر برخورد با بعضی از اقوام، باید تیکه و طعنه و کنایه میشنیدیم بابت این قضیه.

یکی از موارد مثبتی که مهاجرت به کانادا برای ما داشت و واقعا آرامش بهمون داده، همین دور شدن از طعنه ها و کنایه ها و دلخوری هایی بود که فامیل برای خودشون درست کرده بودن و ما رو هم باهاش عذاب میدادن.

مشاهدات یک تازه وارد – ۶: مهاجران – ۱ : تبار

یکی از چیزهایی که از همون روز اول خیلی بهش توجه میکردم، وضعیت مهاجرها در اتاواست که البته درصد خیلی زیادی از ساکنین رو شامل میشه. دلیل این توجه هم اینه که از اونجا که موقع ورودمون به اتاوا، وضعیت کار من مشخص نبود و معلوم نبود چقدر طول بکشه که من کار پیدا کنم، ترجیح دادیم خونه ای بگیریم که هزینه های آب و برق و گرمایش روی کرایه ش باشه، هزینه ش خیلی بالا نباشه و نزدیک دوستانمون باشه. برای همین هم، توی محله ای خونه اجاره کردیم که اکثرا مهاجر هستند. این قضیه و البته قضیه ی مهاجر بودن خودمون، باعث شد که خیلی به وضعیت مهاجرها دقت کنم.

مهاجرها در مطالب من شامل کسانی میشه که مثل ما برای تحصیل و کار اینجا هستند و همینطور پناهنده ها. کسانی که نسل های قبلشون به اینجا مهاجرت کرده اند و اینجا به دنیا اومده اند هم در هر دوی این دسته ها وجود دارند که در مورد اونها هم خواهم نوشت. مواردی که از وضعیت مهاجرها توی ذهنم دسته بندی شده اند در این زمینه ها هستند: تبار مهاجرها، وضعیت کار و زندگی و تحصیل مهاجرها، محله های مهاجرنشین و اخلاق و رفتار مهاجرها.

برای اینکه مطالبم مرتب و دسته بندی شده باشه و حداقل خودم در آینده بتونم راحت بخونمشون، این موارد رو توی مطالب مختلف مینویسم. ممکنه یه سری از این موارد خیلی بدیهی باشه و نیازی به گفتن نداشته باشه، اما برای مستند کردن برداشتم از جامعه ی جدید، ترجیح میدم که بنویسمشون.

اول از همه در مورد تبار مهاجرهای اتاوا!

تا اونجا که من توجه کرده ام، چند گروه به وضوح قابل تشخیص هستند. ترتیبشون رو تقریبا اونطوری که خودم باهاشون مواجه شده ام مینویسم.

اول سومالیایی ها: اوایل نمیدونستم که آفریقایی هایی که توی محله ی ما خیلی خیلی زیادند، کجایی هستند. تا اینکه دوستان گفتند که اینها اکثرا سومالیایی هستند. تا جایی که من دقت کرده ام، افراد خیلی مسن از این گروه اینجا زیاد دیده نمیشند. بیشتر پدر و مادرها حدود ۳۰-۴۰ ساله و بچه هاشون اکثرا کوچیک حداکثر در حد مدرسه هستند. این نشون میده که اکثر این گروه چیزی حدود ۱۰-۲۰ ساله که وارد کانادا شده اند. دلیل حضورشون هم احتمالا وضعیت وخیم ۱۰-۲۰ سال اخیر سومالی هستش که به خاطر جنگ و قحطی و فلاکت، کشورهای مختلف بهشون پناه داده اند. توی این صفحه ی ویکی پدیا هم چیزهایی توی همین مایه ها نوشته شده. نوشته که جمعیت سومالیایی های کانادا نزدیک ۱۵۰ هزار نفر تخمین زده میشه. البته این رو هم نوشته که در یه بررسی آماری در سال ۲۰۱۱، حدود ۴۵ هزار نفر گفته اند که تبار سومالیایی دارند. همینطور نوشته که اکثر این گروه در جنوب ایالت اونتاریو و شهرهای اتاوا و تورنتو مستقر هستند.

با توجه به وضع ظاهریشون، به نظر میرسه که اکثرشون هم مسلمون هستند و خیلی خیلی هم انگار مقید و سفت و سخت! این سفت و سختی رو از نحوه ی حجابشون میگم، چون لباسی که تن میکنند اکثرا لباسهایی با مدلهای آفریقایی هست که چیزی در مورد سفت و سختی و تقید نشون نمیده. اکثرا هم در تعداد بالا در خونه ها زندگی میکنند. مثلا توی یه خونه ی دو خوابه، ممکنه به راحتی ۷-۸ نفر زندگی کنند که خب با توجه به وضعیت احتمالا نامناسب مالیشون، طبیعیه. از طرفی، نه هنوز بچه هاشون در سن و سالی هستند که من باهاشون برخورد داشته باشم و نه من در محل کار و نه آزاده در محل تحصیل باهاشون برخورد داشته و کلا هنوز چیز زیادی از این گروه نمیدونم.

یه مورد جالبی که از برخورد با یه گروهشون داشتم این بود که یه روز توی آسانسور بودم که یه خانمی با ۵ تا دختر قد و نیم قد وارد شدند. خانمه خودش سمت من ایستاد و به دخترها اشاره کرد که طرف دیگه ی آسانسور و دور از من بایستند! به شدت هم به روسریهای دخترها اشاره میکرد که موهاشون رو بپوشونند. یکی از دخترها یه جا یه لحظه یه چیزی گفت و خندید و خانم مورد نظر طوری با غضب به دختره نگاه کرد و به روسریش اشاره کرد که دختر بیچاره زهره ترک شد!

دوم لبنانی ها: تعداد زیادی از اعرابی که حداقل من باهاشون برخورد داشته ام، لبنانی هستند. دلیل این تعداد مهاجر لبنانی رو توی گوگل جستجو کردم و این صفحه رو به عنوان اولین صفحه دیدم. خلاصه ش اینه که به دلیل وقوع جنگ جهانی دوم، تعداد زیادی از لبنانی های ثروتمند و تحصیل کرده از خشونتهای کشورشون فرار کردند و کانادا و استرالیا دو کشوری بودند که شرایط خیلی آسونی رو برای جذب اونها در نظر گرفتند. البته توی اون صفحه گفته شده که اکثر این افراد فرانسوی بلدند و به همین دلیل، توی مناطق فرانسوی زبان مثل مونترال متمرکز شده اند. اما خب تعداد زیادیشون هم توی اتاوا هستند و من باهاشون برخورد داشته ام.

البته اینکه توی اون صفحه ی ویکی پدیا روی ثروتمند و تحصیلکرده بودنشون تاکید شده، به نظرم مثل تعریفهای اغراق آمیزیه که ما ایرانیها همیشه از خودمون میکنیم. این نکته رو از اینجا میگم که من به دلیل دوستی با یکی از همکاران لبنانی الاصلم در محل کار قبلیم، هر هفته با یه جمعی لبنانی و ایرانی و افغانستانی میرم فوتبال که البته نزدیک دو سوم جمع لبنانی هستند و اکثرا همسن و سال خودم هستند. چند نفر مثل من و این رفیقم و دو سه نفر دیگه از اون جمع که لبنانی هم هستند، درس خونده ایم و توی شرکتهای مختلف کار میکنیم. در حالی که اکثر اون جمع، راننده تاکسی هستند! به نظرم خود این قضیه نشون میده که اتفاقا ترکیبی از تیپهای مختلف لبنانی به کانادا مهاجرت کرده اند و کسی که اون صفحه ی ویکی پدیا رو نوشته، یه لبنانی بوده که خیلی دوست داره از خودشون تعریف کنه، دقیقا مثل خودمون! توی یه صفحه ی دیگه ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم لبنانی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که تعدادشون کم نیست.

سوم جنوب شرق آسیایی ها: توی منطقه ی ما، اهالی جنوب شرق آسیا هم خیلی خیلی زیاد هستند. این تعداد زیاد هم باز ربط پیدا میکنه به یه جنگ دیگه! جنگ ویتنام و درگیریهای کامبوج و حکومت خمرهای سرخ و کلا سالهای فاجعه ی جنوب شرق آسیا! باز هم یه صفحه ی دیگه از ویکی پدیا توضیح خوبی در مورد این موج مهاجرت داده. بعد از اون جنگ یعنی حدود ۴۰ سال پیش، کانادا ۱۱۰ هزار پناهنده ی ویتنامی رو قبول کرده که ۲۳ هزار نفرشون توی ایالت اونتاریو که ما توش زندگی میکنیم، مستقر شده اند. این گروه، کسانی هستند که دیگه کاملا سن و سالی ازشون گذشته. یعنی افراد مسن زیادی از این گروه رو میشه همه جا دید. بچه های اون مهاجرها الان حداقل ۳۰-۴۰ سال دارند و خود اون بچه ها هم اکثرا بچه دارند. توی همون صفحه ی ویکی پدیا، لیست افراد معروف و مهم ویتنامی الاصل ساکن کانادا نوشته شده که در مقایسه با لبنانی هایی که توی صفحه ی مربوطه بود، خیلی زیاد به نظر نمیاد. شاید کسی حالش رو نداشته که آمار این افراد رو کامل کنه، اما در این مورد تعداد کم آدمهای مهم و معروف این گروه، خودم مشاهداتی دارم که در مطالب بعدی خواهم نوشت.

چهارم چینی ها: این گروه به طور طبیعی در همه جای دنیا زیاد هستند. به هر حال یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند دیگه. نکته ی جالب اینه که اگه دولت چین بفهمه که یه چینی، تابعیت یه کشور دیگه رو هم داره، تابعیت چینیش رو لغو میکنه. به همین دلیل، فکر میکنم این گروه به شدت آمار جمعیت دنیا رو مخدوش کرده اند. چون هم احتمالا چین توی جمعیتش اعلامشون میکنه و هم کشور دیگه ای که توش ساکن هستند و احتمالا تابعیتش رو دارند.

این گروه رو توی محله ی خودمون خیلی نمیبینیم. اگه هم میبینیم، ساکن آپارتمانهای مهاجرنشین نیستند و اکثرا ساکن خونه هستند که این نشون میده که احتمالا وضعیت مالی مناسبتری دارند. خیلی از بنز و بی ام و سوارهایی که من دیده ام، چینی هستند که اینم باز به نظرم نشون میده که وضع مالی مناسبی دارند. تعداد زیادی از این گروه تحصیلکرده هستند و دانشگاه ها مثل بقیه ی جاهای دیگه ی دنیا، پره از دانشجوهای چینی. شرکتها هم همین وضعیت رو دارند و کارمند چینی خیلی زیاد دارند.

پنجم هندی ها: این گروه هم به دلیل اینکه حدود یک چهارم جمعیت دنیا رو تشکیل میدند، اینجا خیلی زیادند. این گروه هم توی محله ی ما خیلی دیده نمیشند و من بیشتر باهاشون توی شرکت برخورد داشته ام.  تحصیلکرده های خیلی زیادی هم دارند و شرکتها و دانشگاه ها پر هستند از دانشجوهای هندی.

من فعلا این ۵ گروه توی ذهنم خیلی پررنگ هستند. در مطالب بعدیم، در مورد وضعیت کار و زندگی و اخلاق و رفتار این گروه ها بیشتر مینویسم.

مشاهدات یک تازه وارد – ۵ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۲

توی ایران خیلی از آدمهایی هم که در سمتهای اداری به خدمت گرفته میشند، آدمهایی هستند که معمولا بهره ی هوشی بالایی ندارند یا اگه داشته اند هم اونقدر درگیر کارهای مزخرف روزمره شون شده اند که تبدیل شده اند به یه مشت فسیل! کارمندهای بخشهای اپراتوری هم به قول یکی از دوستان، اکثرا «اومده اند سرکار که کار رو یاد بگیرند» و مدیریت بی عقل شرکتها، اونها رو در اولین تجربه شون با ارباب رجوع مواجه میکنند. درست به دلیل همین بلد نبودن کار هم، مجبورند یه سری چهارچوبها و دستورالعمل های خاص رو جلوی چشمشون بذارند و خارج از اون نمیتونند حتی فکر کنند.

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که به شرکت خدمات اینترنتم زنگ زدم و از کارشناس بخش فنی خواستم که یه سری تنظیمات مودم رو برام بخونه. شروع کرد به گفتن اینکه اینترنت اکسپلورر رو باز کن، تولز رو بزن و … بهش گفتم که خانم من سیستم عاملم ویندوز نیست و شما این تنظیماتی که من گفتم رو لطفا برام بخون و من خودم میدونم که کجا باید واردشون کنم. باز شروع کرد که نه آقا! ما فقط ویندوز رو پشتیبانی میکنیم و باید اینترنت اکسپلورر داشته باشید. از من اصرار و از اون انکار و آخر سر بعد از ۵ دقیقه چونه زدن و در نهایت عصبانی شدن من، راضی شد که اون تنظیمات رو برای من بخونه و خلاص! این تازه کارشناس قضیه بود.

توی اتاوا هم با این موضوع برخورد داشتم که نشون میده این مشکل، صرفا مال کشورهایی مثل ایران نیست و حتی توی کشورهای پیشرفته ای مثل کانادا هم همین وضعیت هست و کارمندها دقیقا همون آدمها هستند. دقیقا اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، فقط یه سری روال و چهارچوب کاری در اختیارشون گذاشته شده و اگه شما سوالی خارج از اون چهارچوب ازشون بکنی یا کاری با سازمان محل خدمتشون داشته باشی که خارج از اون چهارچوبیه که باهاش آشنا هستند، کلاهت پس معرکه است.

موردی که برام پیش اومد این بود (مفصله قضیه ش ها!) که ارتباط بی سیم مودم اینترنتمون دائم قطع میشد. زنگ زدم به بخش فنی و قضیه رو توضیح دادم و بعد، کارشناس فنی شروع کرد به بررسی وضعیت:‌ کابل مشکی (پاور) به مودم وصله؟‌ به کدوم سوکت مودم وصله؟‌ اونورش به برق وصله؟‌ بهش گفتم: خانم محترم! من دارم بهت میگم همه ی این چراغهای مودم روشنه، یعنی کابل پاور وصله، کابل اینترنت وصله! این قسمتها رو بیخیال شو و برو سراغ قسمتای بعدی. تاکید کرد که نه! باید اینا رو چک کنم! خودم رو کنترل کردم و سوالهاش رو جواب دادم. بعد که همه ی اینها رو پرسید و دید که مشکل رو نمیتونه حل کنه، دوباره شروع کرد از اول همه چیز رو چک کردن که من دیگه بهش گفتم خانم مشکل من چیز دیگه س و اونم در نهایت گفت که باید با یه نفر فنی تر صحبت کنی! تا اینجا معلوم شد که ایشون فقط اپراتور بود و نه کارشناس بخش فنی! بعد وصل کرد به یه کارشناس فنی. کارشناس فنی شروع کرد: کابل مشکی به کجا وصله؟‌ اونورش به کجا وصله؟ دیگه قاتی کردم و شروع کردم داد زدن پشت تلفن که خانم اینا رو همکارت یه بار چک کرد و مگه مشکل رو بهت نگفته که باز همینا رو میپرسی؟ گفت نه من باید اینا رو چک کنم از اول! با فریاد گفتم که خانم شما فکر کردید من احمقم که یه سری سوال احمقانه رو هی تکرار میکنید؟‌ دارم بهت میگم این چراغهای مودم روشنه و مشکلم اینه و از این چیزایی که میپرسی نیست! بعد هول شد و صداش شروع کرد به لرزیدن و گفت که نه من نگفتم شما احمقید و این تماس داره ضبط میشه و مشکل رو میخوایم حل کنیم. منم بیشتر قاتی کردم که اتفاقا خوبه که ضبط بشه که معلوم بشه مشکل من رو حل نکردید. خلاصه که با ترس و لرز گفت که من تنظیمات شما رو کلا ریست میکنم و تا ۷۲ ساعت این درخواست شما رو باز نگه میداریم و اگه حل نشد دوباره زنگ بزنید. بگذریم از اینکه مشکل حل نشد و هنوز هم حل نشده و این داستان هنوز ادامه داره.

کلا نتیجه ی نهایی باز هم این که اینجا هم کارمندها دقیقا همون آدمهایی هستند که توی ایران هم کارمند هستند، فقط اگه سیستم اینجا داره بهتر و مفیدتر و کارآمدتر عمل میکنه، نکته از جای دیگه است که اون جای دیگه هم قطعا مدیریته. البته موارد استثناء که همین سیستم کارآمد هم نمیتونه مشکل آدمها رو  حل کنه هم وجود داره. ولی خب! به وضوح و با توجه به شواهد و قراینی که وجود داره، کلا این سیستم داره مفیدتر کار میکنه. حالا باید ببینم این نظر من در مورد بخشهای مرتبط با ارباب رجوع تا کی اینجوری خواهد موند!

مشاهدات یک تازه وارد – ۴ : کارمندهای بخشهای اداری و مرتبط با ارباب رجوع – ۱

توی ایران، من معمولا از دست منشی های شرکتها و ادارات و بیمارستانها و کلا آدمهای بخشهای اداری، دیوونه میشدم. آدمهایی که هیچ هنر دیگه ای ندارند و صرفا از سر بی هنری و محض کسب درآمد این شغل رو انتخاب کرده اند (که خب هیچ حرفی توش نیست و حق طبیعیشونه)، اما طوری از ارباب رجوع طلبکار هستند که فکر میکنی مگه اینا چه گلی به سر من و شما زده اند که اینجوری رفتار میکنند! تعداد زیادیشون یه جور عقده ی حقارت و قدرت طلبی رذیلانه دارند که مشمئز کننده است. هیچ نظارت و مدیریت خاصی هم بالای سرشون نیست که شما بتونی ازشون شکایت کنی و کافیه بفهمند که تو باهاشون مشکل داری، دمار از روزگارت درمیارند، طوری که باید قید کاری که با محل خدمتشون داشتی رو بزنی! موارد دیگه ای هم هستند که راه افتادن کار شما، کاملا به حس و حال کارمند مربوطه بستگی داره و خیلی از مواقع لازمه که داد و فریاد راه بندازی و عصبانی بشی و شلوغ کنی تا کارت راه بیفته!

مثالی که باهاش برخورد داشتم این بود که برای تایید نمرات دبیرستان و پیش دانشگاهی آزاده، رفته بودم یکی از اداره های آموزش و پرورش مشهد. فکر کنم روز ۲۷ اسفند بود. رفتم دبیرخونه برای تایید نهایی که خانمه اعتراض کرد که وای این چه وقت اومدنه و دم عید تازه کارت یادت افتاده و شروع کرد غرغر کردن! منم که کلا از بخشهای قبلی کلافه شده بودم، یه کم عصبانی شدم و گفتم که خانم شما اینجا نشستی و هنوز وقت اداری تموم نشده و باید کار من رو راه بندازی. من ساکن مشهد نیستم و نمیتونم هر موقع شما حوصله داشتی بیام اینجا. یه کم باز غرغر کرد و وقتی دید که من نمره ها رو گذاشتم جلوش و همینطور زل زدم بهش، برگه ها رو برداشت و در کمتر از دو دقیقه، شماره ی ثبت دبیرخونه رو وارد سیستم کرد و نوشت و مهر رو زد و تمام! یعنی برای اینکه یه کار دو دقیقه ای رو انجام نده، حاضر بود نیم ساعت غر بزنه و با اعصاب و روان خودش و ارباب رجوع بازی کنه.

بگذریم از قصه ی پر آب چشم ایران و حالا بگم از اتاوا!

این وضعیت در اتاوا به شکل دیگه ای وجود داره. اینجا هم خیلی از کارمندهای بخشهای اداری و اپراتوری، آدمهای با سطح سواد و درک پایین هستند که بسیار آروم و کند هم هستند و یه کاری که ممکن بود یه اپراتور با همون وضعیت داغونی که ازش توصیف کردم، در ایران در عرض ۵ دقیقه برای شما انجام بده، اینجا ممکنه ۱۵-۲۰ دقیقه طول بکشه! مثلا برای یه حساب باز کردن که توی ایران میری بانک و شماره میگیری و مثلا نیم ساعت معطل میشی و بعد اپراتور حداکثر ۱۰ دقیقه ای کارت رو راه میندازه، اینجا لازمه که از یه هفته قبل وقت بگیری و حدود ۱ ساعت طول میکشه که یه سری فرم رو پر کنه و شما امضا کنی و دوباره پر کنه و دوباره امضا کنی و دوباره توضیح بده و بره و بیاد و خلاصه جونت رو بالا بیاره!

فقط دو تا نکته ی خیلی مهم اینجا هست که توی ایران نیست: یکی اینکه اینجا اون کارمندی که شما باهاش کار دارید، طبق ساعت و برنامه ش باید سر کارش حاضر باشه و کار کنه و مثل ایران بسته به حس و حال طرف نیست که مثلا بگه آقا یه ربع مونده به پایان ساعت اداری و دیگه سیستم رو خاموش کردیم و از این حرفها و تو مجبور بشی که داد و قال راه بندازی تا کارت راه بیفته. حالا ممکنه طرف اونقدر سرعتش کم باشه که کارت رو کند راه بندازه، ولی به هر حال مشغول کاره و وقتی شما بهش مراجعه کردی، کارت رو راه میندازه. دوم هم اینکه چون نظارت کافی روی نفرات وجود داره، شما میتونی از کسی که کارت رو راه ننداخته، به مدیریت بالاترش شکایت کنی و اون هم موظفه که کار شما رو راه بندازه، نه اینکه برای حمایت از نیروی خودش، شما رو محکوم کنه و بپیچونه.

خلاصه که اینجا هم آدمها همون آدمها هستند با این تفاوت که نظارت و مدیریت و احتمالا مسئولیت پذیری آدمهاست که در دو تا سیستم با آدمهای مشابه، تفاوت ایجاد میکنه. شاید (به احتمال خیلی خیلی قوی) اصلا اون مسئولیت پذیری به ضرب و زور حقوق و ترس از اخراج و بیکاری و هزار چیز دیگه باشه که البته توی ایران هم هست ولی بازم رعایت نمیشه!