جمعه ی آخر سال، بهشت زهرا، گلزار شهدا:
چند وقتی بود نرفته بودم بهشت زهرا! خاطرم هم نیست که جمعه ی آخر سال رفته باشم سر مزار گذشتگان.
سر خاک اکثر اموات دور و نزدیک رفتیم، اما گلزار شهدا یه جور دیگه بود، غربت عجیبی داشت. این غربت با دیدن اشکهای مادرم بابت اینهمه جوونی که فدا شدند تا از نامشون به راحتی سو استفاده بشه سنگین تر شد:
وقتی که دیدم مادربزرگم، با این سن و سالش و با این پا درد و کمر دردش، با چه چالاکی، چادرش رو محکم بست به کمرش و مشغول غبار روبی و تکاندن خانه ی ابدی پسرش شد، نمی دونم داشتم به چی فکر می کردم:
وقتی برای خلوت با خودم یه کمی از جمع دور شدم، با دیدن گمنام ها، بغضم ترکید. داشتم فکر می کردم خونه تکونی اینها رو کی انجام میده؟
همیشه دیدن کلمه ی شهید گمنام، تنم رو می لرزونه! یاد گریه های مادران چشم به راه دنبال تابوتهایی می افتم که هر سال می آوردند و نهایت سو استفاده رو ازشون می کردند. شاکی ام خدا! می شنوی؟