بایگانی دسته: برداشت ها

برداشت هایم از کتابها، تصاویر، فیلم ها و هر آنچه خوانده ام و دیده ام و شنیده ام

کمی میانه روی لطفاً!

پیشاپیش، طولانی بودن مطلب رو به بزرگواری خودتون ببخشید! مجبور شدم برای زمینه سازی، اینها رو بنویسم!

———————————-

قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم، پیگیر اتفاقات مختلفی که توی کشور رخ می داد، بودم. سیاسی، اجتماعی و … این علاقه ی من به پیگیری، چند عامل داشت: پدرم که همیشه روزنامه می خرید و خیلی پیگیر بود و حرفهای زیادی از دنیای سیاست و جامعه رو با خودش به خونه می آورد؛ ریاست جمهوری خاتمی، خصوصاً دور دوم که تونستم بهش رأی بدم؛ و در کل علاقه ای که به اخبار و اینها داشتم. درباره ی علاقه ی خودم، این رو می تونم بگم که توی مسابقات علمی سال سوم دبستان، دو تا از سوالات اطلاعات عمومی، نام رئیس مجلس و رئیس قوه ی قضائیه بود! و اون موقع خیلی ساده به این دو سوال جواب دادم: ناطق نوری و محمد یزدی! یعنی کلاً علاقه داشتم بدونم کی به کیه و چی میگذره، گرچه چیزی هم نمی فهمیدم – و هنوز هم خیلی نمی فهمم!

وارد دانشگاه که شدم، اعتراض و انتقاد و تحصن و اخبار و تحلیل های سیاسی رو اینبار از دید دانشجو دیدم، اونهم دانشجوی امیرکبیر! به جرأت می تونم بگم که در ماه، دو سه تحصن و اعتراض در دانشگاه برپا بود. نشریات آزادانه مطالب و تحلیل های خودشون رو می نوشتند، در تریبون های آزاد، رئیس دانشگاه، دکتر فهیمی فر، حضور پیدا میکرد و تا جایی که میتونست و بهش اجازه می دادند، به بچه ها کمک هم میکرد. خوب من هم که سرم درد می کرد برای اینکه ببینم چه خبره و دائم ناظر و حاضر توی هر تریبون و سخنرانی بودم و فقط گوش می کردم.

تیرماه ۱۳۸۴ شد و دولت از دست اصلاح طلبان خارج شد و افتاد دست احمدی نژاد و نزدیکانش. یادمه بعد از اینکه احمدی نژاد دولت رو تحویل گرفت و رئیس دانشگاه عوض شد، فضای ترس به دانشگاه حاکم شده بود. قبل از دولت نهم، هر ماه، برای بچه هایی که توی اون ماه به دنیا اومده بودند، تولد می گرفتیم و توی یکی از کلاسها، جمع می شدیم و جیغ و داد و خوشحالی و کیک و کادو و بعدشم ما رو به خیر و همه رو به سلامت. اما بعد از دولت نهم، یه بار که میخواستیم برای بیژن تولد بگیریم، اونقدر با ترس و لرز جمع شدیم توی یکی از کلاسها و خیلی آروم کیک خوردیم و کادوش رو بهش دادیم و رفتیم پی کارمون. یعنی دیگه خبری از جیغ و داد نبود و هر کس صداش می رفت بالا، با ترس و لرز می گفتیم که ساکت! انتظامات میاد و گیر میده! درحالی که قبلاً از این خبرا نبود. اینها رو گفتم که فقط روشن کرده باشم که حتی از ابراز شادی توی دانشگاه می ترسیدیم!

بعد از روی کار اومدن دولت نهم، از بالا تا پایین تمام مدیریت های دانشگاه عوض شد! تک تک کسانی که توی معاونت دانشجویی – فرهنگی، روابط خوبی با بچه ها داشتند، تغییر کردند و افرادی تندرو جای اونها رو گرفتند. خیلی نگران بودیم.

بعد از اینکه رفتیم توی شورای صنفی و مستقیم با امور فرهنگی درگیر شدیم، دیدیم که هنوز افراد زیادی هستند که با اینکه دیدگاهشون به نظر نزدیک با دولت جدید میاد، اما هنوز هم به یه چیزهایی پایبند هستند و خیلی دیدگاه بسته ای ندارند. یه نمونه ی ساده اش، احمد قدیانی، مدیر اداره ی فوق برنامه ی امور فرهنگی بود. احمد جزو بچه های طیف شیراز انجمن بود و بخاطر عضویت توی این طیف، حالا مسئولیتی هم در دانشگاه بهش داده بودند. اون اوائل، خیلی از کسانی که قرابت فکری با انجمن اسلامی داشتند یا عضو انجمن بودند و خودشون رو صاحب انجمن می دونستند، در مورد احمد قدیانی، حرفهای نامربوطی می زدند و البته طبیعی بود. امثال آرمین سلماسی و دوستانش، با احمد قدیانی و دوستانش سر تجزیه ی انجمن به طیف های مختلف، درگیر شده بودند و طبیعی بود و حق هم داشتند که پشت سراحمد و دوستانش، خیلی حرفها بزنند! اما همین احمد قدیانی بَد!!!، سر قضیه ی اردویی که می خواستیم برگزار کنیم و رئیس دانشکده، نامه ی توهین آمیزی نسبت به دانشجوهای دانشکده نوشته بود و به امور فرهنگی داده بود، خیلی شاکی شده بود و ما رو خبر کرد و رفتیم پیشش. نامه رو به ما نشون داد. شبنم، دبیر شورا، اونجا با خوندن متن نامه گریه کرد! من و پژمان هم بودیم، فکر کنم کورش هم بود. خیلی عصبانی شده بودیم. نامه رو از احمد گرفتیم و به سرعت، توی دانشکده به همه خبر دادیم که در اعتراض به این توهین، فردا دانشکده تعطیله! نامه رو کپی کردیم و صبح توی دانشگاه پخش کردیم. یک روز دانشکده رو تعطیل کردیم و با پخش اون نامه، چنان آتشی به پا شد، که رئیس دانشکده، اون روز سمت دانشکده هم نیومد! از هفته ی بعد، توی دانشگاه شلوغ پلوغ بود. آرمین سلماسی و دوستانش، توی نشریاتشون، خیلی راحت دروغ می گفتند و شروع مشکلات رو از طرف احمد قدیانی اعلام کردند و وقتی هم با اعتراض ما رو به رو شدند، حرفهای بی ربط و توهین آمیزی زدند و کار خودشون رو کردند. اینکه اسم آرمین سلماسی رو دائم می برم، به این خاطره که اون روز، پشت میز اون نشریات، بیشتر از همه چهره اش و حرفهای توهین آمیزش یادم مونده. همون روزها، انتخابات انجمن رو غیرقانونی اعلام کردند و انجمن رو منحل کردند. هدفم از گفتن این جریان، این بود که افراد معقولی مثل احمد قدیانی بودند – نمیگم هستند چون احمد دیگه مسئولیتی نداره و جای احمد رو به یه مشت بچه ی جوگیر خودبزرگ بین داده اند – که با تمام کارهایی که قبلاً کرده بودند و یا یه سری اعتقاداتی که داشتند و دارند – و خیلی از ما، اون اعتقادات رو قبول نداریم، هنوز در دانشگاه بودند و میانه رو و مفید بودند و البته افراد تندرو و از دید من بی منطقی مثل آرمین سلماسی بودند که همه چیز رو یکطرفه می دیدند!

هر چی بیشتر پیش رفتیم، با اخراج و احضار و بازداشت و تعلیق و مجازات بچه ها، خواسته ها روز به روز رادیکال تر شد و حالا رسیدیم به جایی که، وقتی قراره اعتراضی بشه، پلاکاردهای قرمز سوسیالیست ها و چپ های دانشگاه بالا میره و البته هیچ منطقی رو هم نمی پذیرند و کار خودشون رو میکنند و بیشتر از قبل، به بسته شدن فضای دانشگاه دامن می زنند.

شخصاً در مورد خیلی از افراد، نگاه تند و یکجانبه ای داشتم و هنوز هم در مورد خیلی ها اینطور هستم و البته دارم سعی می کنم که این دید رو عوض کنم. اما توی این مدت ۶-۷ ماهی که هفته نامه ی «شهروند امروز» رو میخونم، واقعاً دارم یاد میگیرم که از قبل قضاوت نکنم و بیشتر بخونم و کمتر حرف بزنم و داوری کنم. مطالب ویژه نامه ی نوروزی «شهروند امروز»، خصوصاً مصاحبه اش با «فرهاد رهبر»، رئیس سابق مرحوم سازمان مدیریت و برنامه ریزی و رئیس فعلی دانشگاه تهران، خیلی روی من تأثیر گذاشت. در مورد آقای «رهبر»، خیلی بد و یکطرفه فکر می کردم و تقریباً ازش خوشم نمیومد یا در واقع بدم میومد، اما حالا حداقل دیگه ازش بدم نمیاد و وقتی به کارهایی که کرده بود، فکر میکنم، غصه می خورم که چرا همیشه همه رو با یه چشم می بینم و به یه چوب می رونم! فعلاً چند وقته که دارم تمرین میانه روی می کنم!

یا وقتی مصاحبه های «عماد افروغ» رو میخونم، با خودم فکر میکنم که «درسته که خیلی از اعتقاداتش رو قبول ندارم، اما حرفهای منطقی زیادی هم میزنه که واقعاً درسته و قبولشون دارم، پس بهتره چیزهای خوب رو بیشتر ببینم تا موارد بد رو!»

به نظرم این مشی میانه روی که «شهروند امروز» در پیش گرفته، یکی از مهم ترین دلایلیه که روز به روز به خوانندگانش اضافه میشه. میشه گفت که این گروه، کار بزرگی دارند میکنند و حرف زدن و تحمل کردن رو دارند به بهترین نحو آموزش میدند.

شاید میانه روی، همراه با محافظه کاری بشه، اما این محافظه کاری، خیلی هم بد نیست! چون محافظه کاری با سکوت نیست، محافظه کاری معقول تری به نظر میاد!
باید سعی کنیم به آدمهای میانه روی که دارای قدرت هستند، بیشتر اعتماد کنیم و مطمئن باشیم که نتیجه ی خوبی میگیریم. همه رو به یه چوب نزنیم!
———————————

پانوشت: می دونم که با خوندن چند مطلب اخیر من، می خندید و میگید که من شدم تریبون تبلیغ شهروند امروز! اما خدا وکیلی یک بار هم که شده، مطالب مختلفش رو بخونید و خودتون قضاوت کنید. من که برای جلوگیری از رادیکال شدن خواسته ها و اعتقاداتمون، حاضرم تریبون تبلیغاتی خیلی ها بشم و بحث کنم و حرف بزنم! شما رو نمی دونم!

استفاده ابزاری از همه چیز

دوست دارم در مورد یه سری مسائل خیلی راحت و بی لکنت بنویسم! مثل این:

دو هفته پیش مسئله ای پیش اومد که یه جایی احضار شدم! جایی که احضار شدم رو بی خیال، اما دلیلش جالب بود! به خاطر اینکه حدود ۶ ساعت به خاطر یه مسئله کاری کنار یه همکار از جنس مخالف نشسته بودم! وقتی گفته شد که اون خانم مقنعه اش رفته بوده عقب و این چه وضعیه و از این حرفها، داشتم شاخ در می آوردم. گفتم: من تازه الآن متوجه شدم که اون خانم مقنعه اش رفته بوده عقب، چون اصلاً به مقنعه و وضعیت ظاهری اون خانم دقت نکرده بودم! اصلاً گیرم که مقنعه اش یه کمی عقب رفته بود، مگه عمداً اینکار رو کرده؟

امّا چند روز پیش، از یکی از کسانی که به جایی که احضارم کرده بود مربوط میشد، حرفی شنیدم که تا اعماق ته ام سوخت و خیلی خودم رو کنترل کردم که چیزی نگم و دعوا نشه! قضیه اینجوری بود که یکی از دوستان محض شوخی با شخص مذکور شروع کرد سر به سر گذاشتن و حرف به خونه خالی کشید! دقت کنید که من کوچکترین دخالتی در این بحث نداشتم. یهو شخص مذکور برگشت گفت: قابل توجه آقای حسینی!!! چیزهای دیگه ای هم گفت که دیگه شرم دارم اینجا بنویسم. اون لحظه از شدت عصبانیت خون جلوی چشمام رو گرفته بود و کم مونده بود بالا بیارم، گفتم که، خیلی خودم رو کنترل کردم که هیچی نگم. به قول وحید، من کلاً خیلی تحمّل دارم که این خزعبلات رو میشنوم و هیچی نمیگم!

نمونه های زیاد دیگه ای هم در سطح جامعه می بینیم. مثلاً وقتی بعضی از آقایون میگند زن نباید کفش پاشنه بلند بپوشه، چون صدای تق تق کفشش ممکنه شهوت مردان نامحرم رو تحریک کنه، فقط و فقط نشون دهنده ی اینه که اون طرف خودش ذهنش بیماره و فکر میکنه همه مثل خودش، با شنیدن حتی صدای تق تق کفش یک زن، شهوتشون تحریک میشه! یک مشت بیمار روانی شهوت ران …

یا وقتی روز ورود دانشجویان ورودی جدید به دانشگاه، میخوای جلسه ی معارفه بذاری تا بچه ها بیشتر با هم آشنا بشند و بفهمند قراره حداقل چهار سال در کنار چه کسانی زندگی کنند، آقایون اجازه نمی دهند و بعضی از خانمهای (ببخشید که لفظ خانم رو برای این بیماران روانی بکار بردم!) همفکر اون آقایون، دلیل این مخالفت رو اینطوری اعلام میکنند: «اصلاً چه دلیلی داره دختر و پسر بشینند با هم حرف بزنند؟ اگه اسم همدیگه رو بفهمند چه لذتی می برند؟ هان؟» !!! یک مشت بیمار روانی …

مسائل از این دست زیادند و همه هم خیلی هاشون رو دیدیم و شنیدیم و حتی تجربه کردیم، اما از این قضایا فقط و فقط به یه نتیجه میشه رسید: بعضی ها از زن و جنس مؤنث فقط یک چیز رو درک کرده اند، فقط یک چیز می فهمند، فقط یک چیز می بینند! کلاً رابطه ی همکار و همکار یا همکلاسی و همکلاسی یا هم دانشکده ای و هم دانشکده ای یا خیلی روابط دیگه براشون تعریف نشده! خودشون ذهنشون کثیفه، فکر می کنند همه مثل خودشون هستند. فقط زن رو به عنوان ابزاری برای تخلیه ی بعضی غرایز می پندارند، ابزار ارضای شهوانی! من که فکر نمی کنم اصل هیچ دینی اینقدر کثیف و احمقانه و سخیف باشه. اینه اون احترام و کرامتی که برای زن سفارش شده؟

جا پا *

جا پای من روی برف نمی مونه. تمام تلاشم رو می کنم که جا پام رو روی برف بذارم. مدام پا می کوبم روی برف، اما جا پام نمی مونه. چند نفر دیگه هم رد میشند، می ایستم به تماشای پا کوبیدنشان روی برف تا شاید جاپایی از خودشون به جا بذارند.

دوباره راه می افتم. توی پیاده رو سر کوچه، راهی باز شده وسط برف. جای پاها مونده. کلی جای پا. قطعاً آدمهای زیادی پشت سر هم از اینجا رد شده اند. مثل اینکه من هم باید پا جا پای همین آدمها بذارم. تنهایی نمیشه از وسط برف، راهی به این بزرگی باز کنم. تازه اگه هم با هزار زحمت همچین راهی باز کنم، چند لحظه بعد محو و نابود میشه …

———————————

* عنوان مطلب عیناً عنوان داستانی کوتاه از «جلال آل احمد» در مجموعه «زن زیادی» و محتوای مطلب، خلاصه ای بسیار خلاصه! از این داستان از نگاه منه