بایگانی ماهیانه: آگوست 2009

پس از جشن ازدواج

بعد از حدود یکی دو ماه دوندگی و فعالیت شدید در راستای آماده سازی خونه و خرید لوازم برای خونمون و برگزاری مراسم ازدواج و خرید و تکمیل خرده ریزهای خونه بعد از جشن (که هنوز یه قسمتی از اون باقی مونده)، اتفاقات جالبی برامون داره میفته!

معمولاً بعد از عروسی، یه سری رو که میبینی میگن که چرا ما رو دعوت نکردی و از اینجور حرفها! ما هم که چیزی حدود ۶۵۰ نفر مهمون دعوت کرده بودیم و البته شب عروسی حدود ۵۰۰ تا ۵۵۰ نفر مهمون اومده بود برامون، یعنی اینکه تقریباً هر کسی رو که در حد معقولی باهاش ارتباط داشتیم، دعوت کرده بودیم. پس هر کسی هم که میگه چرا دعوت نکردین ما رو، یه جوری میپیچونیم که تشریف بیارین منزل در خدمتتون هستیم!

این وسط، اتفاق جالبی که افتاده، انتظار آدمهای عجیب و غریب و بی ربط برای دعوت شدن به عروسی هست که بدجوری روی اعصاب من داره میره! مثلاً صاحب سوپر مارکت روبروی خونه ی بابام اینا که روزی ۲-۳ بار ازش خرید میکردیم و خوش و بشی باهاش میکردیم، شاکی شده که چرا منو دعوت نکردین؟ میریم ازش خرید کنیم، خیلی سر سنگین برخورد میکنه، ما هم توی دلمون گفتیم خب باشه، دیگه ازت خرید نمیکنیم!

با میوه فروش محل هم خوش و بش داشتیم همیشه و آقای میوه فروش، من رو «پسر حاجی» یا «حاجی اوغلی» صدا میکنه. مادرم رفته از میوه فروشی خرید کنه، زن میوه فروش برگشته گفته حاج خانم چرا عروسی پسرتون ما رو دعوت نکردین؟

نتیجه ی اخلاقی: دیگه با کاسب های محلتون زیاد خوش و بش نکنید! پر رو میشند

درود بر آزادی (۱)

آزادی «من»، یکی از بهترین خبرهایی بود که این روزها منتظرش بودیم و شنیدیم! خیلی خوشحال شدیم. «آسمان» ات امروز سبزِ سبز بود. شادِ شاد! شادی اش، شادترمون کرد.

«من»! امروز پشت تلفن بهت گفتم افتخار مایی. اینجا هم میگم که تو و امثال تو، افتخار ما و این مملکتید.

امیدوارم دیگه هیچوقت غم دوستانمون رو نبینم

به امید رهایی همه ی آزادیخواهان در بند

مسائل زندگی

گُه ترین مسئله ی زندگی من، درس خوندنه! دقیقاً به همین شدت و با همین لفظ: «گُه ترین»!

توی دوره ی لیسانس، درس میخوندم (به نوبه ی خودم البته) بیشتر نمره هام بالاتر از ۱۵ و ۱۶ نمیرفت! همیشه هم یه سری استاد و یه سری درسها بودند که در کل تِر میزدند به معدل و در نهایت معدلم میشد ۱۳ و خرده ای! درس هم نمیخوندم نمره هام همه توی حدود ۱۳ میشد و معدلم باز میشد ۱۳ و خرده ای!

حالا هم توی دوره ی فوق لیسانس، یه ترم تمام کم خوابی کشیدم تا تمرین هامو کامل و به موقع تحویل بدم، گزارش مقاله آماده کنم، به موقع برم سر کار و کسری کار نداشته باشم، در نهایت میبینم از ترم قبل که تلاش کمتری کردم نه تنها وضعیت نمره هایی که تا الآن اعلام شده و وضعیت پیشرفت پروژه هام بهتر نشده، که به نظر میرسه نتیجه ی این ترم خیلی خیلی بدتر از ترم پیش بشه! البته ترم پیش هم وضعیت خوبی نداشتم! وضعیت انتخابات و روحیه ی خراب بعد از اون و بهم خوردن برنامه ی امتحانات هم قوز بالای قوز شد البته!

کلاً آدمی نیستم که برای پایین شدن نمرات یا نمره گرفتن دلم بسوزه، طوری که توی دوره ی لیسانس حاضر نبودم برای ۰/۵ نمره، مثل خیلی های دیگه آویزون استاد بشم! اما دلم به حال کم خوابی ها و فشارهایی که طول ترم متحمل شدم میسوزه! دلم میسوزه برای لحظاتی که میتونستم استراحت کنم، فیلم ببینم، گردش برم، کتاب بخونم و بی دغدغه باشم، اما برای کار مزخرفی به نام تحصیل تلفشون کردم! حالم از هر چی درسه بهم میخوره!