بایگانی ماهیانه: نوامبر 2009

مثلاً بازی

اگر یک دفعه همه چیز درست مثل همین بازی به هم می ریخت و تو همین طور که توی مرحله ی اول بودی، میرفتی مرحله ی هفتم و یک دفعه وصل می شدی به پنجم و همین طور بی خود و بی جهت همه ی مرحله ها قاطی می شد، باید چه کار می کردیم؟ اگر زمان خودش با دست خودش می شکست و بعد یادش می رفت که تکه هایش چطور بوده اند، چه افتضاحی می شد. مردم همین طور که داشتند توی خیابان راه می رفتند، یک دفعه پیر می شدند و چند لحظه بعد دوباره جوان می شدند. نه این که همه با هم پیر شوند و همه با هم جوان، جوری که هر کسی ساز خودش را بزند و با بقیه کاری نداشته باشد.

فکرش را بکن یک دفعه توی یک مهمانی، همه همان طور که با هم حرف می زنند و بله بله می گویند، یکی شان پیر می شد و صدایش می لرزید، آن یکی بچه می شد و می شاشید به خودش. پشت بندش می مرد. بقیه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نم نم شام را می کشیدند و پشت میز می نشستند و شروع می کردند به بحث های سیاسی. و بعد همان طور که خیلی عادی بچه و پیر و جوان می شدند، غذای آن که مرده بود را روی گاز نگه می داشتند تا وقتی زنده شد غذایش سرد نشده باشد.

مرد حتماً از این که مردن همسرش طولانی شده، از صاحب خانه معذرت می خواست و بقیه جوری نشان می دادند که یعنی اصلاً چیز مهمی نیست. و تازه گند کار وقتی در می آمد که بر می گشتند خانه و شوهر بدبخت باید تمام لحظه های مردن زن را تکه تکه برایش تعریف می کرد که نکند چیزی را از دست داده باشد.

——————————————————————————————

۱- بخشی از داستان «مثلاً بازی» از کتاب «ها کردن» نوشته ی «پیمان هوشمند زاده»، نشر چشمه.

۲- یه جورایی این بخش از کتابش خیلی چسبید. انگار که یکی عین خودمون، نشسته و این کتاب رو نوشته. ذهن عجیب و جالبی داره این جناب هوشمند زاده. توصیه می کنم کتابش رو بخونید.

تفاوت تصورات دیروز و امروز

خردسال که بودم، تصورم از خدا یه مرد جوون مهربون با ریش مشکی و چشمای خندون بود.

شاید مهم ترین دلیلش، جو حاکم بر اون روزهای خونواده مون بود. یه عموی بسیجی که توی جنگ کشته شده بود، یه عموی بسیجی دیگه که هنوز هم به همون اندازه ها ریش داره و روز عروسیش، زیر تابوت دوستش رو گرفته بود. پدرم که بخاطر کشته شدن عموم توی جنگ و عزادار بودن، مدتها ریش داشت و دلش هوای جنگ کرده بود. خانواده ای که همه چیزش شده بود جنگ و جنگ و جنگ.

من با دو سال سن، تمام شعرهایی که میخوندم از جنگ بود: «ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش» … «عمو سعید سربازه، تو جبهه ی اهوازه، گلوله می اندازه، قلب دشمن میسوزه، عمو سعید پیروزه» … «برادران بسیج، دلاوران بسیج» … صدای آژیر قرمز و سفید رو هم درست مثل رادیو در می آوردم. تمام دوستان پدرم و خیلی از اقوام هم ریش  داشتند

اما حالا، وقتی تصاویر ۵ ماه اخیر رو می بینم، با خودم فکر میکنم خردسالان امروزی، تصورشون از خدا چیه؟ یا نه! با دیدن صحنه های جنگ خیابونی این روزهای تهران، تصورشون از یه آدم ریشو چیه؟

ما پیروزیم

میدونم که با تمام غم این روزها، با تمام نگرانی از آینده، با تمام دردها و فشارهایی که به مردم و آزایخواهان این مملکت وارد میشه، در نهایت «سبزها» پیروز میشند و بساط ظلم رو از مملکتمون برمی چینند.

منبع عکس رو نمیدونم! اما برای مشاهده ی تصویر بزرگتر، میتونید روش کلیک کنید

—————————

متاسفانه چند لحظه پیش توی سایت نوروز خوندم که «امید میراب زاده» هم به اوین منتقل شده

ای داد از این بیداد!

من نمیفهمم بالاخره حاکمان مملکت ما از چی میترسن و با چی قراره برخورد نکنن؟ با مهمانی و جشن و شادی که مخالفند. حالا هم که به منزل پدر «امید میراب زاده» هجوم برده اند و کسانی که برای خواندن دعای کمیل در اونجا بوده اند رو دستگیر کرده اند!

متاسفانه «امین شیرزاد» هم در بین دستگیر شده هاست.

دو هفته پیش که با امین چت میکردم، گفتم وقتی خواهرم زنگ زد و خبر داد که پسر دکتر شیرزاد رو گرفتند، نگران شدم که نکنه در کنار مهدی، تو رو هم دستگیر کرده باشند. حداقل مهدی تجربه ی قبلی داره و شاید بتونه راحت تر تحمل کنه اون همه فشار رو! آیکون خنده فرستاد و گفت نگرانی نداره که! دستگیریه دیگه! گفتم آره! ولی آدم وقتی با کسی دوست باشه و طرف رو از نزدیک بشناسه و طرف دستگیر بشه، بیشتر ناراحت کننده ست.

اما بالاخره نگرانیم تبدیل به واقعیت شد و یکی از دوستان چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت که امین رو هم گرفتند. امیدوارم هر چه زودتر سالم و سلامت ببینیمش.

متاسفم برای حکومتی که با جوونهایی به این پاکی و صداقت و خوش فکری، اینطور برخورد میکنه. ناراحتم از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد برای دوستان در بند. هیچی ندارم بگم جز لعنت به ظلم!