همه‌ی نوشته‌های حمیدرضا حسینی

سوسک‌ها و آدم‌ها

پاورچین پاورچین توی تاریکی حرکت کردم. هیچ‌کس منو ندید. با خیال راحت رفتم یه گوشه برای خودم جا خوش کردم و یه کمی استراحت کردم. توی مسیرم کلّی پلاستیک زیر دست و پام بود که باید از روشون رد می‌شدم. من نمی‌فهمم این‌همه پلاستیک واسه چیه آخه؟

از روز اول، همه‌ی وسایلم رو جدا جدا توی چند تا پلاستیک گذاشتم. یه دونه از این چندکاره‌ها که چاقو و در بازکن و از اینجور چیزا داره رو با سنجاق قفلی‌هایی که توصیه شده بود همراه داشته باشیم توی یه پلاستیک، قاشق و چنگالم رو توی یه پلاستیک دیگه، پارچه‌ای که برده بودم تا هر شب پوتین‌هام رو به‌جای واکس زدن با اون تمیز کنم، صابونی که برای شستن صورت استفاده کرده بودم، قند، آجیل و کلی چیز دیگه، هر کدوم توی یه پلاستیک.

یه شب وقتی داشتم برای استراحت می‌رفتم به همون مأمن همیشگی‌ام، یهو بلند شد و در کمدش رو باز کرد که عینکش رو برداره. سرعتم رو زیاد کردم که منو نبینه، اما از بخت بد با همون چشمای کورش منو دید و از جاش پرید.

یه کم دنبالش گشتم، ولی غیب شده بود. پارچه‌ی تمیز کردن پوتین‌ام رو برداشتم که بزنم تو سرش، ولی فرار کرد و رفت ته کمدم. بی‌خیالش شدم.

ما کلاً از جاهای تاریک خوشمون میاد. حتی یه شب یکی از بچه‌ها داشته می‌رفته تو دهن بهروز که از شانس بد، نگهبان آسایشگاه اونو دیده و جلوش رو گرفته. شانس آورده که کشته نشده. فکرشو بکن! یه سوسک تو دهن بهروز! فرداش میومد واسه‌مون تعریف می‌کرد، کلّی می‌خندیدیم. خیلی حیف شد. دفعه‌ی بعدی خودم هم باید حتماً این‌کارو امتحان کنم. همین الآنش هم، این پسره که تخت بغلی بهروز می‌خوابه، مثل سگ ازمون می‌ترسه. شب‌ها خودش رو توی ملحفه می‌پیچه و بغل‌های ملحفه رو هم می‌زنه زیر بدنش که یه وقت نریم بهش تجاوز کنیم. تا همینجاش هم خیلی خوبه.

دیشب هم که باز نگهبان بودم، وقتی رفتم بخوابم یهو دیدم باز چسبیده به دیواره‌ی کمدم. باز تلاش کردم بزنم بندازمش بیرون، نشد. دیگه کلاً بی‌خیالش شدم. البته تا قبل اینکه بخوابم، هی حس می‌کردم یه چیزی داره روی سرم راه میره. دور تنم رو هم ملحفه پیچیدم که نتونه بهم نزدیک شه. لیوان و مسواکم رو هم گذاشتم توی دو تا پلاستیک جداگونه. ولی آخرش واقعاً بی‌خیال شدم. گفتم داریم کنار هم مسالمت‌آمیز زندگی می‌کنیم دیگه! چه کاریه آخه؟

——————————————————

پی‌نوشت ۱: بخشی از زندگی مسالمت‌آمیز ما و سوسک‌ها کنار هم توی آسایشگاه

پی‌نوشت ۲: وجود سوسک توی شهر ما دیگه خیلی عادی شده. من که با دید مثبت به حضور این عزیزان در آسایشگاهمون نگاه می‌کنم

شبیه اسب شده‌ام

یکی دو بار در هفته، ساعت‌هایی از شبانه‌روز، باید نگهبانی بدهی. یک جایی برای نگهبانی هست که هیچ کدام از دوستان و هم آسایشگاهی‌هایت از آنجا رد نمی‌شوند و آن ۸ ساعتی که باید نگهبانی بدهی را باید در تنهایی تقریباً مطلق بگذرانی. در مدت نگهبانی هم که نباید چیزی بخوری، نباید چیزی بخوانی، نباید بنشینی و در کل باید مثل یک چوب خشک باشی که هر از گاهی می‌تواند کمی راه برود. در واقع باید یک جوری در آن ۸ ساعت، چیز موش چال کنی.

دو هفته‌ی پیش یکی از این نگهبانی‌ها به من رسید. وقتی پست نگهبانی را تحویل گرفتم، چند دقیقه‌ای ایستادم. بعد دیدم دارم کف می‌کنم.شروع کردم به قدم زدن. هر قدم حدود ۵۰ سانتی‌متر. آرام آرام قدم برمی‎داشتم و قدم‌هایم را می‌شمردم تا هم سرم گرم شود و هم بفهمم چقدر پیاده‌روی کردم. به حدود ۶۰۰ قدم که رسیدم، دیدم در این مورد هم دارم کف می‌کنم. اما یک کرمی که در وجودم هست، حساسیت به اعداد است. اگر یک وقت گیر سه‌پیچ بدهم به یک عدد، هر جوری هست باید به آن برسم. محض نمونه اینکه هر موقع می‌خواهم صدای پخش و تلویزیون و اینها را تنظیم کنم، حتماً باید روی اعداد فرد تنظیم‌اش کنم. یک جور بیماری است. یک گیر دیگری هم که دارم این است که یک کاری را وقتی گیر بدهم باید انجامش بدهم، تا انجام نشود، مثل دیوانه‌ها می‌شوم. حالا ممکن است نصفش را هم انجام بدهم، بس باشد. ولی بیماری است دیگر. خلاصه اینکه گیر سه‌پیچ دادم که ۱۰۰۰ قدم بروم بعد بروم سراغ خواندن یادگاری‌های دیوارهای محل نگهبانی.

۱۰۰۰ قدم را تمام کردم، دیوارها را به ۷ قسمت نامساوی تقسیم کردم. با خودم قرار گذاشتم که هر کدام از این ۷ قسمت را بعد از هر ۱۰۰۰ قدم بخوانم. شروع کردم اولین بخش دیوارها را خواندن. دنیایی بود برای خودش. خلاصه که هفت هشت هزار قدم راه رفتم و هر هفت دیوار را خواندم. بعد دیدم باز آن بخش دو و نیم ساعتی نگهبانی تمام نشده. باید سرگرمی جدید ایجاد می‌‎کردم. موزاییک‌های کف محل نگهبانی را که نگاه کردم، دیدم خیلی‌هایشان درب و داغون هستند و بعضی‌هایشان یک جورهایی از بقیه متمایزند. به‌عنوان سرگرمی جدید، تصمیم گرفتم که هر بار یک موزاییک را نشان کنم و با استفاده از حرکت اسب شطرنج، خودم را به آن موزاییک برسانم. خلاصه که توی ۸ ساعتی که نگهبان آن منطقه بودم، آنقدر حرکت اسب کردم که کم کم یال درآوردم. الان هم یال‌ام را دم اسبی بسته‌ام. قرار است آزاده یال‌ام را ببافد و پس کله‌ام ببندم‌اش تا در نگهبانی‌های بعدی زیر دست و پا نماند.

روزها دوباره بلند می‌شوند و من رفتم

 روزها دوباره دارند بلند می‌شوند و من کچل کرده‌ام تا بروم خدمت مقدس سربازی تا مرد شوم. فقط وقتی سربازی بروی می‌توانی مردانگی‌ات را نشان دیگران بدهی.

و من دلتنگ نگاه مهربان و مظلومی خواهم بود که در ۲ و نیم سال گذشته، فقط ۲ شب از دیدنش محروم بوده‌ام.

و من سخت دلم تنگ و فشرده می‌شود …

روی ماه خودکشی را ببوس

امکان اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می‌آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می‌تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می‌کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن اون برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیر طبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می‌کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد، معمولاً قتل رخ می‌دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا به دلایلی نمی‌تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محو کردن حل کننده‌ی مسئله می‌‎کند. در این وضعیت پدیده‎ی خودکشی رخ می‌دهد.

————————————–

۱- بخشی از کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته‌ی «مصطفی مستور»

۲- اونقدر شرایط جامعه بد شده و اونقدر فشار زیاد شده که دائم خبر خودکشی و قتل و جنایت می‌شنویم. اهل خوندن کتاب‌ها و مطالب روانشناسی و این چیزها نیستم. بخاطر همین، این تحلیل به نظرم جالب بود

دلتنگی

یه مدتیه که با توجه به اتفاقات دور و برم، خاطراتم از خیلی خیلی دور تا خیلی خیلی نزدیک، میاد جلوی چشمم. در واقع نسبت به شرایط عادی تشدید شده این قضیه. به محض سکوت، غرق میشم و لذت می‌برم.

وقتی یه نفرو می‌بینم که می‌لنگه یا چشمش لوچه، یاد پدربزرگم می‌افتم که به‌شدت خرافاتی بود و کافی بود از در خونه بیرون بره و یکی رو ببینه که این خصوصیات رو داره، بلافاصله برمی‌گشت توی خونه و می‌گفت که امروز روز خوبی برای بیرون رفتن نیست! از شانس بد ما، یکی از همسایه‌هامون چشمای خودش و زنش و مادرش و دخترش و یکی از پسراش لوچ بود و خانوادگی یه کمی هم خل وضع بودند؛ یکی دیگه از همسایه‌هامون هم می‌لنگید! یهو دلم برای پدربزرگم تنگ میشه و دلم می‌خواد برگردم به روزای بچگی و بی‌دغدغه بودن.

یه روز که از اصلاح صورتم می‌گذره و ته ریش زبری توی صورتم سبز میشه، یاد اون یکی پدربزرگم می‌افتم که همیشه دست و پای ما رو می‌گرفت و ته ریش زبرش رو می‌مالید به کف دست و پاهامون و ما هم که قلقلکی، غش می‌کردیم از خنده و دست و پا می‌زدیم که از دستش فرار کنیم. با اینکه بالای ۷۰ سال سن داشت، هر موقع می‌رفتیم خونه‌شون، کلی باهامون کلنجار می‌رفت و از سر و کولش بالا می‌رفتیم. یهو دلم برای پدربزرگم و اون روزهای بچگی و شادی‌های کودکانه تنگ میشه و تا چند دقیقه غرق میشم توی خاطراتم.

گفتگوی مربوطه

تکنیسین بی‌هوشی در حال تزریق داروی بی‌هوشی در اتاق عمل: خب! چی شد که اینطوری شدی؟

من: هیچی. سر فوتبال بودم، یهو دولا موندم و دیگه نتونستمممم …

پرستار: آقای حسینی! آقای حسینی! بیدار شو. میخوام محل تزریق سرم رو عوض کنم

من با دیدن اتاقی که قبل عمل توش بودم، فهمیدم که عمل تموم شده! در واقع حدود سه ساعت از گفتگوی من و تکنیسین بی‌هوشی گذشته بود …

—————————————-

نمی‌دونم چرا چند روزه دائم این گفتگو توی کله‌ام میاد. یه جورایی دلم یه بی‌هوشی توی همون مایه‌ها می‌خواد. در کمتر از سه ثانیه!

شهری که دوستش ندارم

یه صدای ناواضحی از دور می‌اومد. نزدیک‌تر که شد، چهره‌ی صاحب صدا رو دیدم. پیرمردی بود پریشون، با ریشی درهم و به هم ریخته. پیرمرد در حالی که یه دسته جوراب رو جلوی چشم مسافرها تکون می‌داد، می‌گفت: «آقا یه جوراب از من بخر!» یه کمی صبر کرد، کسی دست به جیب نبُرد. پیرمرد ادامه داد: «خب نخرین باید برم دزدی کنم. برم دزدی کنم؟» بعد هم سه چهار تا فحش آب نکشیده نثار هاشمی و خاتمی کرد. البته حقشان هم بود، خصوصاً دومی که با تمام ارادتی که به‌اش دارم، باور دارم که خیلی خیلی حق‌اش بود. بگذریم. آروم اما طوری که اطرافیانم بشنوند گفتم: «انگار بقیه دزدی نکرده‌اند». پیرمرد ادامه می‌داد و فحش‌هایی هم نثار «دیگران» کرد. با هر فحش، مردم می‌خندیدند. من بغض کرده بودم و فکرم به هم ریخته بود، طوری که حتی یک خط از کتابی که داشتم می‌خوندم رو نمی‌فهمیدم. پیرمرد به یه سرباز نیروی انتظامی رسید. یهو برگشت یه چیزی با این مضمون گفت: «سرکار! بیا به من دستبند بزن، منو ببر زندون. اونجا حداقل یه دادستانی هست که حرفم رو بهش بزنم». مردم همچنان می‌خندیدند. مسافری که من روبروش ایستاده بودم، وقتی چهره‌ی من رو دید، خنده از روی لب‌اش محو شد. ایستگاه حبیب‌اله بود و من باید پیاده می‌شدم.

من از مردمی که به درد یه نفر از جنس خودشون می‌خندیدند، متنفر بودم، متنفرم. من از این شهر، از این کشور که مردم‌اش به درد هم‌نوع خودشون می‌خندند، متنفرم. آهای مردم! من از شما متنفرم.

گذشته، حال، آینده

… از آن تاریخ به بعد، زندگی‌اش مغشوش و بی‌نظم شده بود، اما اگر ممکن می‌شد به مبدأیی در گذشته برگردد و از آنجا راه را آهسته دوباره بپیماید، شاید می‎توانست معمای مجهول گمشده را حل کند …

———————————

۱- از کتاب «گتسبی بزرگ»، اثر «اسکات فیتس جرالد»، ترجمه‌ی «کریم امامی»، نشر نیلوفر، ۱۳۸۷

۲- شاید راهی باشد برای این روزهای من …

کجا هستم؟

من مش حسن نیستم. من حتّی گاو مش حسن هم نیستم. حس می‌کنم اصلاً نیستم. زود بوده‌ام، زود هستم، امّا انگار دیگر زود نیستم. اصلاً شاید نبوده‌ام. از اوّل شاید بهتر باشد که باشم. کجا باید باشم؟ می‌خواهم اینجا باشم یا نباشم؟ ذهنم روز به روز داغ‌تر می‌شود. دائم خواب و بیدارم. حتّی دم صبح‌ها، دلم نمی‌خواهد خواب باشم یا بیدار. اصلاً نمی‌دانم دلم می‌خواهد یا نه!

چند روز است گاو مش حسن دست از سرم بر نمی‌دارد.

آخ! دلم درد می‌کند. دل‌درد دارم. هر روز، در خواب و بیدار دم صبح، منتظر بیداری‌ام، ولی دلم هم درد می‌کند و خواب. من یک موجود عجیب‌ام. من اصلاً نمی‌دانم که موجود هستم یا عجیب. من می‌خواهم سکوت کنم. من یک ماه، دو ماه سکوت می‌خواهم تا درونم سر ریز کند، تا شاید بفهمم دلیل این دل‌درد لعنتی چیست یا درمان‌اش!

من سکوت می‌خواهم