بایگانی دسته: زندگی

داستانهای رایانه‌ای – ۳

مکان: یک سازمان دولتی

کارمند (بعد از گرفتن نامه‌ی من):نرم‌افزاری یا سخت‌افزار؟

من: سخت‌افزار.

کارمند: مشکل این پرینتر ما چیه که کج چاپ می‌کنه؟

من: من که تعمیرکار پرینتر نیستم.

کارمند: ای بابا! پس چی یاد گرفتی توی دانشگاه؟

داستانهای رایانه ای – ۲

یکی از اقوام داشت برای پسرش از یکی دیگه از اقوام کامپیوتر دست دوم می خرید. صاحب اول کامپیوتر، سیستم رو برده بود خونه ی صاحب جدید که تحویل بده. کارت صدا رو نتونسته بود نصب کنه. زنگ زدن به من که کمکشون کنم:

فروشنده: سی دی مادربورد رو گذاشتم تو. الان کدوم گزینه رو بزنم؟ Network یا Audio؟

من: Audio رو بزن.

– نصب نشد. یه اِروری میده. (به زبون عجیب و غریبی خوند متن خطا رو)

+ ولش کن. شاید سی دی خرابه. مدل مادربورد رو به من بگو که من از اینترنت بتونم درایورهاش رو پیدا کنم.

– مدلش رو نمی دونم چیه.

+ عب نداره. کیس رو باز کن. روی مادربورد، اسم و مدلش رو نوشته. اونو به من بگو.

– اونقدر فنی نیستم.

+ دو تا پیچه بابا. فنی بودن نمیخواد.

– آخه فنی نیستم. خودت بتونی بیای درست کنی خوبه.

+  باشه. بذارش اونجا، من بعدا میام درستش میکنم.

خریدار: الان کجایی؟ میتونی الان بیای؟

من: الان خونه ی وحید اینام، با یه سری از دوستانمون.

خریدار: میتونی الان پاشی بیای اینجا؟

من (با حالتی کف کرده و متحیر و توی رودرواسی): باشه. بذارین شام بخورم پس. بعدش میام.

——————————————-

پانوشت ۱: بعد از این قضیه، وحید چیزی به این مضمون گفت که معمولا وقتی کامپیوتر رو میخوان درست کنن، میزنن زیر بغلشون، میبرن میدن به طرف، نه اینکه ساعت ۹ شب، طرف رو از مهمونی فرا بخونن! گفتم چی بگم دیگه. روم نشد بگم نه.

پانوشت ۲: اینهمه درس خوندیم توی دانشگاه (تا الان، حدود ۷.۵ سال) و اینهمه کار کردیم که آخرش بشیم تعمیرکار کامپیوتر ملت

داستانهای رایانه ای – ۱

اون: شما کامپیوتر می خونی، سیستم هم جمع می کنی؟

من: نخیر.

اون: پس کار شما چیه؟

من: من سیستم های مختلف سخت افزاری رو طراحی می کنم. سیستم جمع کردن کار مغازه داراس.

—————————–

پا نوشت: یه سری از این موارد قطعا تکراریه. ولی موارد جدیدی هم برام پیش اومده که بنویسم

همسایه ها – ۵

همسایه‌ی ساختمون پشتی، تازه ساختمونش رو کوبیده و داره می‌سازه. شب‌ها حدود ساعت ۲-۳ نصفه شب، با دستگاه‌های عجیب و غریب و پر سر و صدایی کار می‌کردند که با هر ضربه‌اش (که انگار به پایه‌ی ساختمون ما می‌خورد) ساختمون ما طوری می‌لرزید که حس می‌کردیم زلزله شده. اما به هر حال، ما کلاً هر گونه سر و صدا و تکون رو به هر شکلی که بود، تحمل می‌کردیم و با هر بدبختی بود، می‌خوابیدیم.

شبی از شب‌ها، یک دستگاه بیل مکانیکی داشت توی زمینشون حفاری می‌کرد. این دستگاه اونقدر دود می‌کرد که کل خونه‌ی ما رو دود برداشته بود. راحت نمی‌تونستیم نفس بکشیم. بالاخره لباس پوشیدم و رفتم سراغشون. گفتم آقا حداقل تا ساعت ۱ کار کنید، نه ۲ و ۳! ما اینجوری از شدت دود نمی‌تونیم بخوابیم. گفت شهرداری مجوز به ما داده از ۱۰ شب تا ۶ صبح! گفتم خب به جای ۳ روز ۸ ساعته، ۸ روز ۳ ساعت کار کنید که ما هم بتونیم بخوابیم. گفت کلی پول کرایه‌ی روزانه‌ی این دستگاهه. گفتم خب یعنی چون شما می‌خواین پول به جیب بزنین، ما باید از شدت دود مریض بشیم؟ من اگه فردا صبح حالم بد بود و رفتم بیمارستان از شدت دود، شما پول بیمارستان من رو میدی؟ گفت خب ببین این یکی همسایه ها هم رفته‌اند از خونه‌هاشون واسه‌ی این چند شب! شما هم برید ۲-۳ شب خونه‌ی بابات بخوابین!

با شنیدن این جمله‌ی آخر کم آوردم و برگشتم خونه‌مون و با هر بدبختی بود، خوابیدیم!

بدهکار

چند وقت پیش داشتم از طریق اینترنت بانک سامان، حسابم رو چک می کردم. دیدم توی شهریور، ۷۰ هزار تومن به حساب یکی ریختم که دیگه بهم برنگردونده. کلی فکر کردم که این کی بوده، پیداش کنم پولم رو بگیرم ازش. بعد امروز یهو یادم افتاد که از طریق همون اینترنت بانک میشه اقدام به ریختن پول به کارت طرف کرد، بعد مرحله ی آخر که اسمش رو می نویسه تراکنش رو تایید نکنم. رفتم شماره کارت رو زدم. فهمیدم کارت خودمه 😀

فکر کنم از اثرات فشار زیاد پایان نامه است

کارت

دیروز صبح می خواستم در مورد کارت نشون دادن جلوی در دانشگاه مطلبی بنویسم. می خواستم بنویسم که من مشکلی با کارت نشون دادن به انتظامات دانشگاه ندارم، البته این دانشگاه، نه امیرکبیر! دلیلش هم اینه: توی اوج درگیری های پارسال بود. یکی از روزهایی بود که قرار بود تجمعی توی دانشگاه برگزار بشه. اول صبح می خواستم از در جلوی  دانشکده ریاضی وارد دانشگاه بشم. دو نفر با شمایلی مشخص، می خواستند وارد دانشگاه بشند. انتظامات ازشون کارت خواست. یکی شون کارت داشت و اون یکی نه. اونی که کارت نداشت، شال و کلاه مشکی داشت و یه کیف هم گرفته بود دستش، که مثلا من دانشجو هستم! انتظامات که دید طرف کارت نداره، راهش نداد. گفت نمیتونم راهتون بدم. اگه میخواید، برید درب اصلی دانشگاه، اونجا صحبت کنید و برید تو. کلی حال کردم که طرف واقعا کارش رو (حفاظت از حریم دانشگاه) داره درست انجام میده.

توی امیرکبیر، من به سختی حاضر بودم کارت نشون بدم. چون هر اتفاقی می افتاد، می دیدیم که جمعیت خاصی به راحتی وارد دانشگاه میشند و هیچ کس هم جلوشون رو نمی گیره، اونوقت من دانشجو که ۵ سال رفتم و اومدم، باید کارت نشون کسانی بدم که اکثرا تیپ دانشجو و غیر دانشجو رو به خوبی تشخیص میدهند. اونها هم بالاخره کارمند دانشگاه بودند، ولی مثل این یکی کارمندی که توصیف کردم، کارشون رو درست انجام نمی دادند.

دیروز عصر، جلوی همون در جلوی دانشکده ریاضی، اتفاقی افتاد که بابتش کلی فحش نثار یکی دیگه از انتظاماتی ها کردیم. آزاده هر موقع که میخواد از در ریاضی بیاد توی دانشگاه، من میرم و کارت نشون میدم و میگم که همسرمه و به راحتی وارد دانشگاه میشیم. اما دیروز، یه دربون (شخصیتش در حد اکثر انتظاماتی های شریف نبود) عقده ای جلوی درایستاده بود. با آزاده اومدیم جلوی در، گفتم: همسرمه. گفت: از اینجا پذیرش مهمان نداریم. گفتم: آقا جان، یه سر میخوام برم دانشکده و بعدش میام میرم بیرون. کارتم رو هم میذارم پیشتون. بعد از کلی جر و بحث، گفت: کارتون چقدر طول میکشه؟ گفتم: حداکثر نیم ساعت. کله تکون داد و گفت: نچ! خواستم همونجا یه فحشی چیزی بدم، گفتم آخر درسمه، حس و حال دردسر ندارم. رفتیم در شیمی. اونجا یکی از انتظاماتی های باحال و خوش برخورد بود. گفتم: همسرمه. خندید و گفت: میتونم کارتت رو ببینم؟ کارتم رو بهش دادم. یهو به آزاده گفت: اسم پدر شوهرت چیه؟ بعدم به من گفت: روی این کارت که اسم پدرت نیست، یه کارت دیگه بده. آزاده با خنده اسم پدرم رو گفت و طرف هم با خنده کارتهام رو تحویل داد و گفت: بفرمایید. جسارت نشه ها، ملت دوست دخترشون رو میارن توی دانشگاه، دیگه باید بپرسیم ببینیم راست میگن یا نه.

کلا داشتم فکر می کردم که دغدغه ها و اعصاب خرد شدن های روزانه ی ما هم خیلی جالبند.

همسایه – ۴

در ادامه توصیفات حمید از همسایه‌هامون:

یکی از روزهای تابستان امسال…

من: توی کوچه، دم در خونه در حال بازی با گربمون و منتظر حمید….
در خونه بازه، دختر همسایه طبقه پنجم که قبلاْ توصیف شده، دم راه پله‌ها با دوستش نشسته….
دوست دختر همسایه طبقه پنجم میاد دم در و پاکت شیرکاکائوشو پرت میکنه تو باغچه جلو خونه و بر میگرده دم راه پله

من عصبانی میرم تو: چرا آشغالو میندازین دم در؟
دوست دختر همسایه پشتش به منه و اصلاْ بر نمیگرده… دختر همسایه بر و بر نگاه میکنه و لبخند تحویل می‌ده
من: سر کوچه سطل آشغال هست…تو حیاط و خونتون سطل هست، آشغالو باید بندازین دم در؟ همینه که همش جلو در پر آشغاله….
دختر همسایه: دم در ننداخت که… تو باغچه انداخت!!!!!!
و حال منو دریابید در اون لحظه… با توجه به توصیفات قبلی از پدرش و کاری که کرده و جواب آخرش!

و ماجرای همسایه طبقه پنجم ادامه دارد…

خودشون میدونن

در مورد اتفاقات بعد از انتخابات پارسال صحبت می کردیم. یاد صاحب مدرسه ی غیر انتفاعی روبروی خونه ی پدرم اینا افتادیم که مدرسه اش، همیشه حوزه ی رای گیریه. یادمون افتاد که شنبه و یکشنبه ی بعد از انتخابات، شبها کل چراغهای مدرسه خاموش بود و از پشت پنجره، کوچه رو می پاییدند. تازگی ها معلوم شده که شبهای بعدش، که بازم چراغها خاموش بودند و  دیگه هیچ کس از خونواده ی صاحب مدرسه پشت پنجره نمیومد، با خانواده اش رفته بوده اند شمال!

یکی نیست بهشون بگه آخه اگه ریگی به کفشتون نبود، چرا فرار کرده بودید؟