لحظههایی هست که حس میکنی ناامیدی همهی جامعه رو گرفته. حست کاملاً هم درسته. بعد یه کورسویی از امید پیدا میشه. با تمام خستگی، با تمام ناراحتی و نگرانی، چشم میدوزی به سمت اون کورسو. بعد میفهمی که خیلی از مردم ناامید همون جامعه، نگاهشون مثل تو به اون کورسو بوده. روحیه میگیری. انرژی میگیری برای موندن. دلت نمیخواد از اون جامعه بری. نه اینکه هویتت رو با موقعیت مکانی اون جامعه گره زده باشی، نه! حس میکنی وجودت، هویتت، با اون امید و با لحظه لحظههای شادی آدمای اون جامعه گره خورده. دلت نمیخواد از اون جامعه بری. اما، «بچهها را چه کنیم؟»
بایگانی ماهیانه: ژوئن 2013
من رای دادم
من رای دادم. من به امید رای دادم. من بهخاطر یاسمین و یاسمینهای دیگه به امید رای دادم. به امیدی که به گفتهی میر، «بذر هویت ماست». هویتی که انسانی است، نه ایرانی؛ که هویت ایرانیام، دیگر هیچ ارزشی برایم ندارد.
از دیگران: امید بذر هویت ماست
آقای بنفش
با گروهی به نام «پالت»، اولین بار با اجرای «نرو بمان» که برای تئاتر «روایت ناتمام یک فصل معلق» کار کرده بودند، آشنا شدم. به نظر من که سر رشتهای از موسیقی ندارم ولی روزانه حدود ۵-۶ ساعت موسیقی گوش میکنم، آهنگ خوبی بود و کلیپی هم که ساخته بودند، خاص بود و جلب توجه میکرد.
اخیراً آلبوم «آقای بنفش» این گروه به بازار اومده که توش، شعرهای کلاسیک فارسی رو با موسیقی امروزی تلفیق کردهاند. آخرین آهنگ این آلبوم، به اسم «هزار تا قصه»، خیلی بیشتر از بقیهی آهنگهاش منو جذب کرد. به نظر ذهن سادهی من، خیلی حرفها توی این آهنگ هست. از غصههای اول آهنگ که برای خونهای ریختهشده در تاریخ ایران هست تا صداها و شادیها و حرفهایی که نسل جدید ایران (شاید نسل بچههای ما) داره و خواهد داشت. این آهنگ، غم روی دلمون تلنبار کرد. غمی توی این آهنگ هست که شاید امید هم توش هست. نمیدونم، شاید هم این تحلیل من، برمیگرده به غصهها و ناامیدیهای فضای این روزهای ما. نمیدونم.
پیشنهاد میکنم آلبوم این گروه رو بخرید. هم لذت شنیدن آهنگها و هم حمایت از گروههای جدید و جوون و بااستعداد. هم فاله هم تماشا.
در همین زمینه: مصاحبهی روزنامهی اعتماد با گروه پالت: «ما به روزهای خوش دل بستیم». چون سایت روزنامهی اعتماد، فیلتر شده، لینک سایت دیگهای رو گذاشتم.
مایع آسمانی
در زدند. در رو که باز کردم، پسر بچهای با موهای لَخت چتری جلوی در وایساده بود، با دو تا ظرف توی دستش. تا حالا توی ساختمون ندیده بودمش. فهمیدم که پسر یکی از همسایههاست. یکی از ظرفها، شبیه ظرف شامپوهای یاسمین بود. پسر گفت که مامانم گفته که اگه دارید، یه مقدار از اون مایع آسمانی به ما بدید. من ظرفها رو از پسرک گرفتم و اومدم توی خونه و رفتم پیش آزاده. جریان رو بهش گفتم. پرسیدم: مایع آسمانی چیه؟ آزاده گفت: منظورش واجبیه.
پ.ن. ۱: آزاده توی واقعیت حتی نمیدونست که واجبی چیه! معلوم نشد از کجا توی خواب من، به این سرعت نتیجه گرفت که واجبی میخوان!
پ.ن. ۲: من یادم نمیآد این روزا توی کتابی یا مجلهای یا سایت و وبلاگی، چیزی مرتبط با واجبی خونده باشم که همچین خوابی دیدم.
خونه
کوچک که بودیم، توی خونه مامان و بابا، زمان اینقدر زود نمی گذشت. کلی وقت داشتیم تو خونه واسه خودمون که با آرامش و بدون دغدغه پیش خونواده و فامیل باشیم، کتاب بخونیم، فیلم ببینیم و کلی کارهای دیگه و باز هم وقت داشتیم. زمان کش می اومد. هنوز هم که هنوزه وقتی می رم خونه مامان و بابام زمان همینجوره برام.
اما توی این حدود چهار سال بعد از ازدواج توی خونه خودمون، همیشه سرمون شلوغ بوده و دوره های مختلفی رو پشت سر گذاشتیم.
اولش مشغول درس و کار همزمان بودیم. اون موقع ها وقتایی که خونه بودیم و پیش هم بودیم، با اینکه ممکن بود خیلی وقت صرف درس خوندن نکنیم، ولی دائم دغدغه اش رو داشتیم و در حسرت این بودیم که وقتی می آیم خونه دیگه فکر درس و تز و پروژه نباشیم. بقیه وقتها هم که مشغول دورهمی و وقت گذرونی با دوستان بودیم ولی در حد نه چندان زیاد.
بعد از اون، یه مدت به صورت خیلی فشرده مشغول خوشگذرونی و بیرون بودن و وقت گذرونی با دوستان شدیم. تو اون مدت خونه رسما برامون خوابگاه بود. اونقدر به صورت افراطی خوشگذرونی کردیم که دیگه آخراش من کم آوردم. دلم آرامش می خواست. اینکه فقط خودمون باشیم، تو خونه و هیچ کار نکنیم؛ فقط تو خونه باشیم. دلم برای خودمون و خونمون تنگ می شد.
بعد از اون هم بلافاصله سربازی حمید شروع شد و باهم نبودن ها و ندیدن ها. حتی تا اوائل اردیبهشت امسال هم به خاطر ادامه فشار کاری حمید، خیلی وقت باهم بودن نداشتیم. باز هم خونه، خونه نبود. معمولا حمید اینقدر دیر می رسد تو همه این یک سال و نیم، و وقتی می رسید اینقدر خسته بودیم، که دیگه چیزی نمی فهمیدیم.
اما از اوائل اردیبهشت انگار دوره جدیدمون شروع شده و خونه مفهوم واقعیش رو پیدا کرده. معنی با آرامش باهم بودن، بدون دغدغه درس و کار اضافه، با فرصت کافی برای همدیگه و برای خودمون. انگار بعد از مدتها واقعا زندگی می کنیم.
حرف رمانتیک
اولین باری که با آزاده، دوتایی بیرون رفتیم، برای شام رفتیم رستوران ایرانتک. موقع شام خوردن، آزاده خیلی آروم و کمکم و با لقمههای گنجشکی غذا میخورد. من هم که کلاً سریع و با لقمههای پر و پیمون غذا میخورم، در یک اظهار نظر خیلی رمانتیک بهش گفتم: «ای بابا! یه جوری غذا میخوری اشتهای آدمو کور میکنی!»