بایگانی ماهیانه: جولای 2010

آدم های نفرت انگیز

هر جا که هستم یا میرم، پره از آدم های نفرت انگیزی که اتفاقات دور و برشون و حق و حقوقشون هیچ اهمیتی براشون نداره. فامیل، دانشگاه، محل کار، توی خیابون ها …

هر جور ازشون سواری بگیرن، سواری میدن. نفرت وجودم رو پر میکنه وقتی میبینمشون

خسته ام

منتظرم تو راهروی دانشکده که مدیر تحصیلات تکمیلی بیاد. سه هفته است که متوسط هفته ای دو روز کامل میرم دانشگاه و باید کلی پله بالا پایین برم و ساعتها منتظر ۱ استاد بشینم،چرا؟ چون اینجا دانشگاهیه که خود دانشجو موظفه کل روند اداری کارهاشو کنترل کنه؛ باید هر هفته سر بزنی دفتر تحصیلات تکمیلی ببینی پروپوزالت تو گروه تأیید شد؟اگه شد هفته بعد مدیر گروه تحویل داد به دفتر؟هفته بعد از دفتر رفت شورای دانشکده؟تو شورا هم تصویب شد یا نه؟ و اگه یکی مثل من باشی که استادت بهت بگه “پروپوزالت همون جلسه اول تأیید شده تو گروه و احتیاج نداره به اصلاح،برو کاراتو بکن”،میری اما وقتی بعد ۱سال میای مجوز دفاع بگیری میبینی پروپوزالت هنوز تصویب نشده چون مدیر گروه بعد تصویب نداده به دفتر و گم شده و حالا همه چیز از اول! و تازه این دانشجوست که متهم است چرا پیگیری نکرده! و باید کسر نمره بخوری یا بیای روزها و ساعتها منتظر مسؤلان مختلف،بلکه منتی بر سرت بگذارند و با کلی ضرب و زور اجازه بدن در آخرین ساعتهای ممکن دفاع کنی!
این تنها مورد شگفت انگیز این دانشگاه نیست!به زودی تجربیات فقط یک دانشجوی علم و صنعت در این ۳سال اینجا ثبت میشه
نتیجه گیری نهایی: شده درس نخون ولی دانشگاه علم و صنعت نرو. حداقل دانشکده کامپیوترشو!

خوراک ها هم از بیخ فیلتر شدند

زیر دامنه ی feeds سایت feedburner که آدرس خوراک‌های همه‌ی کسانی که از این سایت استفاده می‌کنند، روی اون هست، هم فیلتر شد! ایول فیلترچی

غم جدید

غم و غصه ی وضعیت مملکت و زندگی و گشنگی و درموندگی مردم کم بود، یک ماهه که غصه ی ناله ها و گشنه و تشنه موندن گربه ای که تو پارکینگمون وضع حمل کرده و بچه هاش که ۴ تا بودند و حالا یکی شون باقی مونده و احتمالا همسایه ها بچه هاش رو برده اند، هم به غم هامون اضافه شده!

هر روز که از راه می رسیم، براشون شیر یا تکه های مرغ و گوشتی می اندازیم.

وقتی از شدت تشنگی، شیر رو در چند دقیقه تموم می کنند یا تلاش می کنند که آبی که از شلنگ، روی زمین ریخته رو بخورند، دردمون می گیره

چرا از موسوی حمایت می کنم؟

زمستون ۸۷ بود. تب و تاب انتخابات ریاست جمهوری دهم داشت کم کم بالا می گرفت. می دونستیم که این انتخابات، تکلیف زندگی آینده مون رو روشن خواهد کرد. اون روزها ذهنم پر بود از حرف. از این نگران بودم که شاید این آخرین انتخابات باشه [+ و + و +]. خاتمی آمد. شاد بودیم. وقتی می دیدم که توی فیلمی که از متقاضیان کاندیداتوری انتخابات ۸۴ پخش شده، از یه کشاورز در مورد خاتمی سوال می کنند و با احترام در مورد خاتمی صحبت می کنه، مطمئن تر می شدم که می تونیم امید داشته باشیم که کشورمون دوباره روی خوش ثبات و مدیریت صحیح رو می بینه. البته به خاتمی انتقاد هم داشتم [+]. ازش سوال داشتیم [+]. «میرحسین» برای شرکت در انتخابات اعلام آمادگی کرد و خاتمی اعلام انصراف کرد. شوک زده بودم. پدرم امید میداد که «نگران نباش، میرحسین کم از خاتمی نداره. حتی دل و جرات بیشتری هم داره. مرد عمله». موسوی سخنرانی می کرد، از دغدغه هاش می گفت و من روز به روز مطمئن تر می شدم که موسوی، واقعا انتخاب مناسبیه. حتی مناسب تر از خاتمی! تونسته بود توی اردوگاه رقیب، شکاف ایجاد کنه و حتی کسانی که نه موافق خاتمی بودند و نه موافق احمدی نژاد، پشت سرش ایستادند.

اگه قرار بود بین خاتمی و موسوی انتخاب کنم، قطعا موسوی رو انتخاب می کردم. دغدغه هاش رو بی پرده و صریح می گفت. کاری که خاتمی بعید بود انجام بده. شور و هیجان و امید، تمام وجودم رو پر کرده بود. دغدغه هاش نزدیک بود به واقعیت های جامعه. بعد از مناظره اش با احمدی نژاد، دیگه شک نداشتم که یه تغییر بزرگ، یه اصلاح بزرگ در راهه.

انتخابات برگزار شد. بعید می دونم اگر خاتمی کاندید بود، مثل موسوی اینطور ایستادگی می کرد. شک ندارم که همون یکشنبه ی پس فردای انتخابات، به احمدی نژاد تبریک می گفت و ناامیدی مطلق، امثال من رو نابود می کرد. اما موسوی ایستاد و اعتراض کرد. به پشتوانه ی مردمی که داشت تکیه کرد و اعتراض کرد. کاری که خاتمی نکرد. بیانیه های عالی داد. دغدغه هامون رو مطرح کرد. سلایق مختلف رو تونست با خودش همراه کنه. نگذاشت که امید از بین مردم، خصوصا نسل ما رخت ببنده.

هنوز چهره ی مظلومش، امید رو در وجودم پر می کنه. می دونم که حرکتی که موسوی شروع کرد، حرکتی که کروبی باهاش همراهی کرد، مردم باهاش همراهی کردند، به زودی یه اصلاح بزرگ رو در کشور ایجاد می کنه. می دونم که اون روز نزدیکه. فقط باید صبر داشت و امید

حیوان؟

شمشادهای کنار مسیر بین دانشگاه و شرکت، به شکل فجیع و زمختی بلند و کج و معوج هستند. هر روزی که میخوام این مسیر رو طی کنم، بوی گندی از پای این شمشادها به مشام میرسه! بعد یهو یادم میاد که باز هم یادم رفته از این پیاده رو استفاده نکنم. وقتی پایین شمشادهای رو نگاه میکنی، میبینی که یه نفر اونجا قضای حاجت کرده! یعنی بطور متوسط، هر دو روز یکبار این صحنه تکرار میشه!

یکی نیست به کسی که این کار رو اونجا میکنه بگه: آخه حیوان! گربه هم میخواد قضای حاجت بودار بکنه، یه چاله میکنه توی خاک، بعد کارش رو میکنه! تو از گربه هم کمتری! مثل سگ و گاو و گوسفند هستی که همینطور هر جا گیرش میاد، کارش رو میکنه! باز حداقل اونا حیوانن! تو واقعا انسانی؟