مایع آسمانی

در زدند. در رو که باز کردم، پسر بچه‌ای با موهای لَخت چتری جلوی در وایساده بود، با دو تا ظرف توی دستش. تا حالا توی ساختمون ندیده بودمش. فهمیدم که پسر یکی از همسایه‌هاست. یکی از ظرف‌ها، شبیه ظرف شامپوهای یاسمین بود. پسر گفت که مامانم گفته که اگه دارید، یه مقدار از اون مایع آسمانی به ما بدید. من ظرف‌ها رو از پسرک گرفتم و اومدم توی خونه و رفتم پیش آزاده. جریان رو بهش گفتم. پرسیدم: مایع آسمانی چیه؟ آزاده گفت: منظورش واجبیه.

پ.ن. ۱: آزاده توی واقعیت حتی نمی‌دونست که واجبی چیه! معلوم نشد از کجا توی خواب من، به این سرعت نتیجه گرفت که واجبی میخوان!

پ.ن. ۲: من یادم نمی‌آد این روزا توی کتابی یا مجله‌ای یا سایت و وبلاگی، چیزی مرتبط با واجبی خونده باشم که همچین خوابی دیدم.

خونه

کوچک که بودیم، توی خونه مامان و بابا، زمان اینقدر زود نمی گذشت. کلی وقت داشتیم تو خونه واسه خودمون که با آرامش و بدون دغدغه پیش خونواده و فامیل باشیم، کتاب بخونیم، فیلم ببینیم و کلی کارهای دیگه و باز هم وقت داشتیم. زمان کش می اومد. هنوز هم که هنوزه وقتی می رم خونه مامان و بابام زمان همینجوره برام.

اما توی این حدود چهار سال بعد از ازدواج توی خونه خودمون، همیشه سرمون شلوغ بوده و دوره های مختلفی رو پشت سر گذاشتیم.

اولش مشغول درس و کار همزمان بودیم. اون موقع ها وقتایی که خونه بودیم و پیش هم بودیم، با اینکه ممکن بود خیلی وقت صرف درس خوندن نکنیم،‌ ولی دائم دغدغه اش رو داشتیم و در حسرت این بودیم که وقتی می آیم خونه دیگه فکر درس و تز و پروژه نباشیم. بقیه وقتها هم که مشغول دورهمی و وقت گذرونی با دوستان بودیم ولی در حد نه چندان زیاد.

بعد از اون، یه مدت به صورت خیلی فشرده مشغول خوشگذرونی و بیرون بودن و وقت گذرونی با دوستان شدیم. تو اون مدت خونه رسما برامون خوابگاه بود. اونقدر به صورت افراطی خوشگذرونی کردیم که دیگه آخراش من کم آوردم. دلم آرامش می خواست. اینکه فقط خودمون باشیم، تو خونه و هیچ کار نکنیم؛ فقط تو خونه باشیم. دلم برای خودمون و خونمون تنگ می شد.

بعد از اون هم بلافاصله سربازی حمید شروع شد و باهم نبودن ها و ندیدن ها. حتی تا اوائل اردیبهشت امسال هم به خاطر ادامه فشار کاری حمید، خیلی وقت باهم بودن نداشتیم. باز هم خونه، خونه نبود. معمولا حمید اینقدر دیر می رسد تو همه این یک سال و نیم، و وقتی می رسید اینقدر خسته بودیم، که دیگه چیزی نمی فهمیدیم.

اما از اوائل اردیبهشت انگار دوره جدیدمون شروع شده و خونه مفهوم واقعیش رو پیدا کرده. معنی با آرامش باهم بودن، بدون دغدغه درس و کار اضافه، با فرصت کافی برای همدیگه و برای خودمون. انگار بعد از مدتها واقعا زندگی می کنیم.

حرف رمانتیک

اولین باری که با آزاده، دوتایی بیرون رفتیم، برای شام رفتیم رستوران ایران‌تک. موقع شام خوردن، آزاده خیلی آروم و کم‌کم و با لقمه‌های گنجشکی غذا می‌خورد. من هم که کلاً سریع و با لقمه‌های پر و پیمون غذا می‌خورم، در یک اظهار نظر خیلی رمانتیک بهش گفتم: «ای بابا! یه جوری غذا می‌خوری اشتهای آدمو کور می‌کنی!»

ممنونم

من از شما ممنونم آقای محمود دولت آبادی! حس خوب این روزهای من، با خواندن «کلیدر» شما، داره لحظه به لحظه بهتر و بهتر می‌شه.

خیلی وقت بود که موقع خوندن کتابی، ماهیچه‌های دست و پام از شدت هیجان و استرس سفت نشده بودند!

خیلی وقت بود موقع خوندن کتابی، حس نکرده بودم که درست همون لحظه، دلم می‌خواد بشینم و های های گریه کنم.

خیلی وقت بود که موقع خوندن کتابی، از شدت عصبانیت، بی‌اختیار دندون‎‌هام رو اینقدر روی هم فشار نداده بودم.

آقای دولت آبادی! از شما خیلی خیلی ممنونم.

————————————————————————

پ.ن. ۱: امروز اگه به‌جای مترو، توی خونه بودم، حتماً حتماً گریه می‌کردم.

پ.ن. ۲: تازه جلد ۶ «کلیدر» رو تموم کردم که اینجوری هیجان‌زده‌ام. به نظرم از جلد ۵ به بعد، داستانش لحظه به لحظه هیجان‌انگیزتر و فوق‌العاده‌تر می‌شه. اگه نخوندینش، حتماً برید سراغش. من قطع جیبی از انتشارات «فرهنگ معاصر» رو دارم. البته چند سال پیش خریده بودم ۲۲ هزار تومن. الآن فک کنم حدود ۵۰ هزار تومن باشه. اگه مطمئن بشم که کتاب رو سریع می‌خونید و سریع هم بهم برمی‌گردونید، حاضرم قرضش بدم.

هست ولی نیست

بعضی وقت‌ها هست که کلّی حرف توی کلّه‌ت هست که می‌خوای بنویسی‌شون. در واقع می‌دونی که کلّی حرف توی کلّه‌ت هست، ولی نمی‌دونی چی هستن و نمی‌تونی بنویسی‌شون. اصلاً نمی‌دونی چی هست اون حرف‌ها که حتی بخوای بنویسی‌شون، فقط می‌دونی که هست. فقط اینو می‌دونی که درد دل نیست‌. غُرغُر هم نیست. امّا نمی‌دونی پس چیه.

روزهای هیجان انگیز و لنگ‌های روی هوا

همیشه روزهایی که میرم برای خرید کتاب، روزهای هیجان‌انگیزیه برام. به‌خاطر محل کارم که میدون فردوسیه، به «انتشارات هاشمی» پایین میدون ولیعصر یا «نشر چشمه» زیر پل کریمخان زیاد سر می‌زنم (البته الان چند ماهی می‌شه که به‌خاطر سر شلوغی وقت نکردم که برم). وقتی وارد کتاب‌فروشی می‌شم، دلم می‌خواد تا صبح همونجا بمونم و هی بین کتابا بچرخم، هی کتاب بردارم و بخونم. اگه وضعیت مملکت درست بود و وضع نشر و کتاب و مطالعه هم خوب بود، می‌رفتم کتاب‌فروشی باز می‌کردم و حالش رو می‌بردم. ولی الآن واقعاً این کار ترسناکه.

جمعه‌ی پیش و دیروز هم با آزاده رفتیم نمایشگاه کتاب. یه بخشی از کتاب‌هایی که تعریفشون رو شنیده بودیم یا توی سایت‌ها خونده بودیم رو خریدیم. از داستان ایرانی و خارجی گرفته تا کتاب‌های تربیت کودک. قیمت‌ها واقعاً سرسام‌آوره. واقعاً ترسناکه وضعیت! من همیشه خیلی رو کتاب‌ها و مجله‌هام حساس بوده‎‌ام. امّا الآن دیگه حساسیت‌ام چند برابر شده. به جز خود کتاب، حالا دیگه اگه قیمت‌اش رو هم خوب نگاه کنی، دلیل حساسیت معلوم می‌شه. در حدی قیمت بالا بود که از وقتی کتاب‌هایی که از نشر «به‌نگار» خریدیم رو گم کردیم تا زمانی که توی نشر «افراز» پیداشون کردیم، من تنم کرخت شده بود! نخندین بابا! خب ۴ تا کتاب رو با تخفیف خریده بودیم ۴۱۵۰۰ تومن. خلاصه که این قضیه‌ی بازار نشر و کتاب هم مثل بقیه‌ی قضایا، لنگ‌هاش رفته هوا و پایین بیا نیست.

راستی نشر «چشمه» که کلاً مجوز واسه کتاب‌هاش صادر نمی‌شه و بدجوری تحت فشاره، اما اگه کتابی از نشر «چشمه» در نظر دارید، یه سر به نشر «به‌نگار» بزنید. کتاب‌های نشر «چشمه» با همون شمایل و طرح روی جلد و کلاً همون، توسط نشر «به‌نگار» داره چاپ می‌شه.

خواب

نصف شب‌ها، وقتی به هر دلیلی از خواب می‌پرم، دقیقاً یادمه که داشتم چه خوابی می‌دیدم. اما تقریباً اکثر مواقع، صبح که از خواب بیدار می‌شم، یادم نمی‌آد داشتم چی می‌دیدم. هزار ساله که می‌خوام یه جورایی شبیه فیلم El secreto de sus ojos، یه کاغذ بذارم روی پاتختی که هر وقت بیدار شدم هر چی توی خواب دیدم یا اصن هر چی اون لحظه توی ذهنمه بنویسم. شاید امشب این کارو بکنم و طلسم هزار ساله رو بشکنم.

تموم شد

بالاخره خمیردندون ارکید استحقاقی دوران خدمت تموم شد. البته از دید من تموم شد، ولی هنوز اگه یه کمی فشارش بدی، ته مونده هاش هست.

شامپوی ارکید خدمت خیلی وقته تموم شده. با اون شامپو خیلی خاطره داشتم. توی حموم ساختمونمون توی پادگان بعد از فوتبال‌های صبحگاهی با فرماندهان و غیره، همدم من بود و با هم بدبختی‌‌ها کشیدیم از سرما و آخر سر هم به‌خاطر سرما و دوش گرفتن با آب سرد قطره‌ای توی حموم با پنجره‌های باز، قید فوتبال رو زدیم و شامپوی طفلکی فقط شد همدم من توی اتاقم توی پادگان کنار مانیتور و لیوان و فلاسک و قاشق چای‌خوری و چاقو.

اگه کسری خدمت نداشتم، باید همین روزا ترخیص می‌شدم، در واقع یکی دو روز دیگه بعد از چلوندن ۲ ماه کسری فوق لیسانس و محاسبه‌ی ماه‌های ۳۱ روزه‌ی خدمت ۱۸ ماهه و کسر ۲ ماه ۳۰ روزه و از اینجور محاسبات احمقانه.

روزگار

دو ماه و نیم است که خدمت مقدس تمام و موهای من بلند شده، ولی هنوز دم اسبی نمی‌توانم ببندمشان، چون اصلاً هیچ‌وقت در آن حد بلند نمی‌شده. من با سربازی رفتن قرار بود مردانگی‌ام را به همه نشان بدهم، اما بیشتر فکر می‌کنم در پادگانی که من خدمت کردم، دیگران مردانگی‌شان را به من و بقیه‌ی خادمان مقدس نشان دادند و حتی فکر می‌کنم از نشان دادن هم فراتر رفتند و در چشم و جاهای دیگرمان فرو کردند. انگار مغزم تند تند کار می‌کند، امّا من نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواهم تند تند حرف زدن را بنویسم، فکر می‌کنم باید جملاتم را به هم بچسبانم و جملات را تمام نکنم و برای تمام نشدن جملات و چسباندن‌شان به جملات دیگری که ربطی به آن جمله‌ی اولی ندارند، هی از حرف ربط واو استفاده کنم یا حتی از امّا و ولی. واو اما ولی واو ولی اما واو و ولی و اما و و و