بایگانی دسته: جامعه

آنچه در جامعه می بینم

تلاش های آخر

دارم آخرین تلاش هام رو انجام می دم که آخرین پروژه ی آخرین واحد درسی (به غیر از پایان نامه)  در کل دوران تحصیلم رو انجام بدم. امیدوارم توی دوره ی دکترا، مجبور نباشم واحد بردارم و باز کلاس و تمرین و امتحان رو تحمل کنم.

دوره ی کارشناسی (حداقل ۸ ترم از ۱۰ ترمش) رو تا جایی که تونستم پیچوندم. یعنی هر چی فکر می کنم، یادم نمیاد که تا ترم ۶، من واقعا چه غلطی داشتم می کردم! البته از خوش گذرونی هام اصلا پشیمون نیستم. ترم ۷ و ۸، یه کمی اومدم توی باغ و تازه شروع کردم به سرعت واحدهام رو پاس کردم، که دیگه حداکثر ۱۰ ترمه تموم بشه. اما وقتی وارد دوره ی کارشناسی ارشد شدم، واقعا ناراحت شدم از این که هیچ تلاشی برای یاد گرفتن درست و حسابی مطالب درسی ام، نکرده بودم. سرم به سنگ خورد و شروع کردم دست و پا شکسته درس خوندن، کنار کار و زندگی مشترک. از نتایجش هم راضی ام تقریبا. واقعا خیلی مطلب یاد گرفتم و خیلی خوشحالم از این موضوع. اما دیگه کشش درس و امتحان و تمرین ندارم. همون پایان نامه بسه! چهارشنبه ی این هفته، دیگه برای همیشه خلاص می شم احتمالا

منفعت

امروز سمینار داشتیم. برنامه ریزی برای این سمینار از حدود ۲ هفته پیش شروع شد. توی جلسه ی توجیهی سمینار، کارهای موجود تقسیم شد. مسئول تعیین برنامه سمینارها، مسئول ارتباط با اساتید، مسئول تدارکات و پذیرایی روز سمینار، مسئول تجهیزات چند رسانه ای سمینار، مسئول حضور غیاب جلسات، ناظر زمان سمینارها و …

وقتی از من سوال شد که توی کدوم یکی از موارد میخوای همکاری کنی؟ گفتم هیچکدوم! البته در نهایت چون هر کس باید یه کاری انجام میداد، مسئولیت حضور غیاب یه تعداد از جلسات سمینار رو به من دادند که لازمه اش فقط حضور در جلسه ی سمینار بود. حضوری که چون قبل از سمینار خودم بود، چندان سخت نبود!

امروز سر سمینارها داشتم با خودم فکر میکردم که من که توی دوران لیسانس، حاضر بودم هر کار داوطلبانه ای رو به عهده بگیرم و فعالیت های دانشجویی کوچیک و بزرگ رو با تمام وجود قبول میکردم و انجام میدادم، چی شده که در حال حاضر، تا زمانی که یه کم منفعت شخصی توی کاری نبینم، به این راحتی ها حاضر نیستم اون کار رو انجام بدم؟ شاید اونقدر توی دوران لیسانس از این کارها کرده ام که اشباع شده ام. شاید هم شرایطی که این روزها بر جامعه مون حاکمه، مثل همیشه به شدت روی من تاثیر گذاشته. شاید هم اون کارها مال همون دوران بود و شور و هیجانش هم مال همون روزها! شاید هم گذر عمر باعث این قضیه شده!

نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال!

فرهنگستان هنر: دیروز – امروز

«رواق هنر» – فرهنگستان هنر، تهران، تقاطع خیابان ولیعصر و طالقانی

یادگار مهندس میرحسین موسوی
رواق هنر – فرهنگستان هنر – تهران – یادگار مهندس میرحسین موسوی

دیروز: همایش بین المللی بزرگداشت استاد کمال الدین بهزاد – سال ۱۳۸۲

حضور مهندس موسوی (رییس سابق فرهنگستان هنر)، سید محمد خاتمی (رییس جمهور سابق) و احمد مسجد جامعی (وزیر سابق ارشاد) در همایش استاد کمال الدین بهزاد در فرهنگستان هنر در سال ۱۳۸۲

امروز: مراسم معارفه ی رییس جدید فرهنگستان هنر (علی معلم دامغانی) – ۱۳۸۸

حضور احمدی نژاد، علی معلم و کلهر در مراسم معارفه ی رییس جدید فرهنگستان هنر – سال ۱۳۸۸

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست؛ هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود؛ صحنه پیوسته به جاست؛ خوش تر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

عکسها برگرفته از سایت کلمه

دکتر حسابی

نوشتاری از دکتر رضا منصوری، عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی فیزیک دانشگاه صنعتی شریف (لینک مطلب)

زمانی که قرار بود از مرحوم حسابی تجلیل شود، زمانی که قرار بود از سناتور انتصابی محمدرضاشاه ولی بنیان‌گذار فیزیک دانشگاهی ایران تجلیل شود، زمانی که تهدیدها علیه انجمن فیزیک ایران و شخص من (رئیس وقت انجمن فیزیک ایران) به مدت چهار ماه تا کنفرانس فیزیک ایران در شیراز در شهریور ماه ۱۳۶۶ ادامه داشت، زمانی که نمایندگان حراست دانشگاه شیراز بنده را تهدید کردند که حق ندارید نام حسابی را در این کنفرانس ببرید، و زمانی که جناب آقای دکتر حداد عادل با جسارت در بزرگداشت آن مرحوم سخنرانی کردند کسی فکر نمی کرد یک قدردانی ساده باعث این همه دردسر ملی و شرمساری اهل علم ایران بشود.

از حسابی بنیان گذار فیزیک دانش گاهی ایران، که نظریه ای غلط و بی ربط در مورد ماده نوشت، و با پرداخت دویست دلار «اولین مرد علمی سال» تقلبی ایرانش کردند، از حسابی که تنها ده دقیقه در یکی از زمان های دیدارعمومی انیشتین با وی صحبت کرده بود، اکنون امامزاده ای ساخته اند، سیدی و عارفی حافظ قرآن و دانشمندی در قد و قواره نیوتون و انیشتین (به کتب درسی مراجعه کنید )، فرهیخته ای که در یک مراسم نوروزی انیشتین، شرودینگر، فرمی، دیراک، و بور را در منزلش دعوت می کند، و این دانشمندان را مسحور تمدن (تخیلی ) ایران و آیین های ملی ما می کند.

اخیراً مشتی دروغ و اکاذیب که در کنار عکسی از انیشتین با شخصی که ادعا شده است مرحوم حسابی است در رسانه ها چاپ شده یا منعکس شده است . این اکاذیب به نام خاطرات ایرج حسابی، فرزند آن مرحوم، به چاپ رسیده است . شخصی که در عکس کنار انیشتین ایستاده است گودل (ریاضی دان مشهور ) است و نه حسابی ! شیادی تا به این حد ! در توضیحات زیر عکس ادعا شده است انیشتین همراه با خواهرش در مراسم نوروز شرکت کرده است . مراجعه به تاریخ نشان می دهد که خواهر انیشتین تنها در سال های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۶ در پرینستون بوده است . در این سال ها نه حسابی در پرینستون بوده است نه بور، نه فرمی، نه شرودینگر، و نه دیراک . یعنی جامعه ما تا این حد زبون و پست شده است که برای قهرمان سازی به منظور رفع عقده های حقارت تا به این حد به دروغ نیاز دارد؟

کجاست شرف حرفه ای رسانه های ما که به این سهولت گول دروغ پردازان را می خورد! مرحوم حسابی زمانی مقاله ای می فرستد برای مجله ای در پاریس در مورد آنچه کتب درسی مدارس ما، یا برپاکنندگان کتیبه ای در دانشگاه اصفهان، آن را نظریه ای بسیار عمیق و برتر از نظریه های انیشتین تلقی کرده اند .
بنا به اسناد تاریخی این مقاله برای داوری به استاد سینج (Synge)، نسبیت دان معروف داده می شود که داور متوجه می شود که حسابی حتی در محاسبه یک پتانسیل ساده کروی اشتباه کرده است، محاسبه ای که دانشجویان کارشناسی ما به سهولت انجام می دهند. به این ترتیب مقاله برای چاپ پذیرفته نمی شود.

ما تا کِی می خواهیم به این شرمندگی ادامه دهیم؟ تا کِی رسانه های ما می خواهند به این خفت رسانه ای ادامه دهند؟ تا کِی دانشگاه اصفهان می خواهد این سند بی سوادی ما را در آن دانشگاه حفظ کند و کتیبه ها را برنچیند؟ تا کِی آموزش و پرورش ما می خواهد چندین نسل از بچه های بی گناه ما را با این دروغ پردازی ها در مورد حسابی منحرف کند و نسل های بعدی را از مسیر سالم رشد علمی و توسعه باز بدارد؟ با شیادی نمی توان عالِم و دانشمند ساخت! قهرمان علمی کم از قهرمان جنگ ندارد و پیروزی در علم تنها با کار مستمر و ممارست فراوان حاصل می شود.

از انسان های ساده زحمت کش و دوست دار ایران بت نسازیم و نسل ها را با دروغ تباه نکنیم!

———————————————-

پ.ن. خیلی خوشحالم که بالاخره یه نفر پیدا شد و یه جواب اساسی به این مردک بیسواد دروغ گوی پر حرف، ایرج حسابی، داد و دل ما رو خنک کرد که اینقدر آدمها رو بیخودی گنده نکنیم!

اطرافیان من

وارد دانشگاه که شدم، فکر نمی کردم اینهمه آدم خوب بتونم توش ببینم. توی دوره ی لیسانس، دوستانی پیدا کردم و اطرافیانی داشتم (و البته دارم) که به جرات میتونم بگم از هیچکدومشون دروغ نشنیدم. یا حداقل اونقدر صاف و ساده و پاک بودند که اگه دروغ هم گفته باشند گاهی، نفهمیده ام. حالا توی دوره ی فوق لیسانس هم، هستند کسانی که یاد و خاطرات دوران لیسانس رو برام زنده می کنند، از شدت صاف و سادگی و بی غل و غش بودن.

خیلی برام جالبه که توی این مملکتی که دروغ سر تا پاش رو گرفته و مردم برای ۱۰۰ تومن، حاضرند به راحتی به هم دروغ بگند، اینهمه آدم خوب دور و برم بوده و هست. واقعاً خوشحالم

پانوشت: امروز توی تاکسی، راننده فرکانس رادیو رو عوض کرد و گفت: اونقدر دروغ میگن، واقعا آدم خندش میگیره. گفت یه […]ای داشته میگفته که «کی گفته گوشت کیلویی ۱۶هزار تومنه؟ گوشت تازه ی گوسفندی، کیلویی ۸۷۰۰ تومن. کی گفته گوشت گرونه؟» یه پیرمردی هم توی تاکسی بود، خندید و گفت: آره! اصلاً گوشت مفته! قصابی سر کوچه شون گوشت مفت بهشون میده.

چشمان غم زده

چند وقتیه که بخاطر تنبلی و البته خستگی، صبح هایی که باید بیام دانشگاه، دیرتر از خواب بیدار میشم و با پدر گرامی نمیام تا دانشگاه. برای رسیدن به دانشگاه در این روزها، با بی آر تی و از میدون آزادی میام.

توی میدون آزادی، حدود ساعت ۱۰ صبح، غوغاییه. دست فروش ها صف کشیده اند توی ضلع شمال غربی میدون، جلوی پارک سوار. معمولاً زیاد به نگاه های مردم شهر توجه می کنم. صبح ها، از توی بی آر تی، به چشمان دست فروش ها هم نگاه می کنم. اکثراً نگاهی به دور دست دارند و غم زده. شاید در فکر آرزوهای محالی هستند که با آمدن به این شهر بی در و پیکر و بی رحم، برای خودشون داشتند. آرزوی فرار از بی کاری، آرزوی زندگی، آرزوی روزهای خوش. اما نصیبشون از این شهر و از زندگی، فقط دود، فشار و غم نون شده.

هر روز صبح، مثل همین الآن، بغض سراسر وجودم رو می گیره …

تفاوت تصورات دیروز و امروز

خردسال که بودم، تصورم از خدا یه مرد جوون مهربون با ریش مشکی و چشمای خندون بود.

شاید مهم ترین دلیلش، جو حاکم بر اون روزهای خونواده مون بود. یه عموی بسیجی که توی جنگ کشته شده بود، یه عموی بسیجی دیگه که هنوز هم به همون اندازه ها ریش داره و روز عروسیش، زیر تابوت دوستش رو گرفته بود. پدرم که بخاطر کشته شدن عموم توی جنگ و عزادار بودن، مدتها ریش داشت و دلش هوای جنگ کرده بود. خانواده ای که همه چیزش شده بود جنگ و جنگ و جنگ.

من با دو سال سن، تمام شعرهایی که میخوندم از جنگ بود: «ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش» … «عمو سعید سربازه، تو جبهه ی اهوازه، گلوله می اندازه، قلب دشمن میسوزه، عمو سعید پیروزه» … «برادران بسیج، دلاوران بسیج» … صدای آژیر قرمز و سفید رو هم درست مثل رادیو در می آوردم. تمام دوستان پدرم و خیلی از اقوام هم ریش  داشتند

اما حالا، وقتی تصاویر ۵ ماه اخیر رو می بینم، با خودم فکر میکنم خردسالان امروزی، تصورشون از خدا چیه؟ یا نه! با دیدن صحنه های جنگ خیابونی این روزهای تهران، تصورشون از یه آدم ریشو چیه؟

ما پیروزیم

میدونم که با تمام غم این روزها، با تمام نگرانی از آینده، با تمام دردها و فشارهایی که به مردم و آزایخواهان این مملکت وارد میشه، در نهایت «سبزها» پیروز میشند و بساط ظلم رو از مملکتمون برمی چینند.

منبع عکس رو نمیدونم! اما برای مشاهده ی تصویر بزرگتر، میتونید روش کلیک کنید

—————————

متاسفانه چند لحظه پیش توی سایت نوروز خوندم که «امید میراب زاده» هم به اوین منتقل شده

ای داد از این بیداد!

من نمیفهمم بالاخره حاکمان مملکت ما از چی میترسن و با چی قراره برخورد نکنن؟ با مهمانی و جشن و شادی که مخالفند. حالا هم که به منزل پدر «امید میراب زاده» هجوم برده اند و کسانی که برای خواندن دعای کمیل در اونجا بوده اند رو دستگیر کرده اند!

متاسفانه «امین شیرزاد» هم در بین دستگیر شده هاست.

دو هفته پیش که با امین چت میکردم، گفتم وقتی خواهرم زنگ زد و خبر داد که پسر دکتر شیرزاد رو گرفتند، نگران شدم که نکنه در کنار مهدی، تو رو هم دستگیر کرده باشند. حداقل مهدی تجربه ی قبلی داره و شاید بتونه راحت تر تحمل کنه اون همه فشار رو! آیکون خنده فرستاد و گفت نگرانی نداره که! دستگیریه دیگه! گفتم آره! ولی آدم وقتی با کسی دوست باشه و طرف رو از نزدیک بشناسه و طرف دستگیر بشه، بیشتر ناراحت کننده ست.

اما بالاخره نگرانیم تبدیل به واقعیت شد و یکی از دوستان چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت که امین رو هم گرفتند. امیدوارم هر چه زودتر سالم و سلامت ببینیمش.

متاسفم برای حکومتی که با جوونهایی به این پاکی و صداقت و خوش فکری، اینطور برخورد میکنه. ناراحتم از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد برای دوستان در بند. هیچی ندارم بگم جز لعنت به ظلم!